بهشت زیر پای مادر هیچ کس مادر نمی شود

Posted on at


 

 

کسی که همه ی دنیای ماست کسی که با غم ما غمگین و با شادی ما شاد می شود تنها کسی که همه ی خوبی های عالم برای ما می خواهد و و ما را همیشه سر بلند و موفق می خوا هد مادر است مادر واژه یمهربانی  لطف بخشش واژه ی ماندگار تا دنیا پا بر جاست مادر واژ ه ی مقدس 

 

صبح شده بود با اذان چشمهایم باز شد و سر جای خود نشستم دیدم مادرم نیست با خود گفتم باز مثل همیشه رفته تا برادرم که از پا ها فلج بود و نمی توانست راه برود را برای رفع حاجتش برده آ فرین به مادرم که باید هر روز صبح در این هوای سرد باند شود و برادرم را برای  رفع ضرورتش ببرد بیرون  در همین فکر بودم که مادرم در را باز کرد و برادرم که در بغلش بود را در رختخوابش دراز کشاندش رو به من کرد و گفت باند شو امید جان وقت اذان است باز تنبل می شوی نگاه به مادرم کردم و گفتم چشم


مادر جان اما آب خیلی سرد است مادرم گفت جانم برایت در آفتابه آب گرم ماندم برو و همرای آن وضو بگیر باند شدم و به حولی رفتم و وضو گرفتم دوباره به اتاق آمدم و جای نماز را از تاقچه پنچره گرفتم و شروع به نماز خواندن کردم دست به دعا شدم و از خداوند شفای برادرم را خواستم که مادرم خیلی بعذاب بود اما به روی خودش نمی آورد و با مهربانی و لطفش برادر کوچم را از وقتی که به دنیا آمده ناز و با دردش درد و با خوشی هایش خوش می باشد و شب و روز به او از ما بیشتر رسیدگی می کند تا او کمی احساس نکند به خاطر معلولیتش جای نماز را جمع کردم و رفتم سراغ کیف و کتاب مکتبم آنهارا جمع کردم و لباسهایم را پوشیدم

 

 

مادرم سفره را پهن کرد صبخانه ام را خوردم و با دعای مادرم را هی مکتب شدم در طول را ه به کاری برای خودم می اندیشیدم من دیگر بزرگ شده بودم و می توانستم کمک خرج مادرم شوم در خانه چون  چند سال پیش پدرم را در یک انتحاری از دست داده بودم و تنها من و مادر بزرگم و برادر کوچکم با هم زندگی می کردیم و مادرم بر علاوه کارهای خانه  به قالی بافی در خانه مشغول بود ار سختی بود هم شب و هم روز قالی می بافت تا در ماه یک دانه قالی کوچک دستی بتواند ببافت تا خرج هر ماه ما را به دست بیاورد و خرج من و مکتبم ودواهای برادرم از روزی که پدرم شهید شد مادرم خودش را فراموش کرد برای همیشه  پدر و مادرم عاشق هم بودن ویادم است پدرم وقتی که زنده بود مادرم را نمی گذاشت حتی خیاطی ساده ای کند برای ما و یا خودش کی گفت به خیاط بده حیف چشمانت نکرده که ضعیف شود و می گفت من نمی گذارم هیچ وقت خودت یا چشمانت رنجی را ببینند واقعا وقتی پدرم زنده بود ما هیچ رنجی نداشتیم

 

 

همه خوش و خوشحال بودیم با وجودی که برادرم هم معیوب بود اما پدر نمی گذاشت هیچ کمبودی را احساس کنیم  اما از وقتی که او رفت مادرم خیلی سختی ها را به جان گرفت و با رفتن پدرم خودش را برای همیشه فراموش کرد اگر مریض باشد می گوید هیچ چیز ی نیست یک سردرد عادیست با مسکن خوب میشود یا که عید ها برای ما لباس می خرد و می گوید م برای من پدرت زیاد لباس نو گرفته درکمد لباسم پر است چه کنم این همه را و در حالی که همیشه می بینم لباس های کهنه ورنگ رو رفته اش را می پوشد و از رمان فوت پدرم زیاد بیمار شده اما به خود نمی رسد و همیشه هر چه دارد را برای مریضی مادر بزرگم و برادرم و من مصرف می کند من هم تصمیم گرفتم او را خوشحال کنم و یک کار خوب برای خو دست پا کنم تا مادرم دوباره خودش را پیدا کند و بداند با مرگ پدرم او هم نمرده و زنده است و به خودش کمی رسیدگی کند چون تنها امید ما مادرم است

 

 

                      ادامه دارد قسمت اول

نویسنده . الهام محبوب

 



About the author

ElhamSalehi

I have Done my Diploma in health but beside of my special degree i am writing and also doing buisness with my hasband the buisness that we start is the first and legal cosmatics and fragrance company register with Governament of Afghanistan i am really interst and love my Afghan…

Subscribe 0
160