مروارید

Posted on at


 


کاکا نظر وزن او زینب در قریه زنده گی خوشی دا شتند ،کاکا نظر شخص راستکار ونیک بود؛ زینب نیز زن نیک بود زنیب پنبه  می ریسید از آن تار می ساخت وکاکا نظر آنرادر بازار می فروخت از پول آن خوراک و پنبه می خرید این کار روزانه  آنها بود گذاره شان روان بودآنهااز کار وزنده گی خود را ضی بودند .



امانتداری کاکا نظر وزن اش در تمام قریه شهرت داشت بعض مردم اشیای خود را به طور امانت در خانه آنها نگهداری می کردند حتی یک بیوه زن خروس وماکیان خودرا نگهداری به آنها سپرده بود آنهاخود شان مرغ نداشتند اما زینب خروس وماکیان بیوه زن را نگهداری میکرد وتخم های آنرا برای بیوه زن جمع آوری می کرد طبق معمول یک روز کاکا نظر تصمیم گرفت که بازار برود زنش برایش تارها را داد کاکا نظر بست تار را پشت یکرده روانه بازار شد چون تار های کاکا نظر بسیار خوب بود ومثل هرروز دیگر زود فروخته شد کاکا نظر پول ها را در جیب کرد و می خوا ست که با این پولها نان و پنبه خریده وخودرا زود تر به خانه برساند .


درراه چشم کاکا نظربه یک گدائی گر افتاد وقتی به اونزدیک شد دید که خدیجه است خدیجه زن باعزت قریه بود او زنده گی خوشی را باشوهر ش می گذراند . شوهرش دهقان خوبی بود کار وبارش بسیار خوب روان بود گزاره بسیار خوب میشد . او همرای همه کمک میکرد. احوال حوروناحور قریه را میپرسید . همه باشنده گان قریه به آنها احترام داشتند اما شوهر ش در جنگها زخمی شد . وباز خدیجه از یک مرد حریص پول قرض گرفت. تمام پول قرض را به خاطر علاج شوهرش مصرف کرد. اما از بخت بد شوهر اومرد .خانه اش ویران شد . خدیجه با چند بزو گوسفندی که داشت گزاره می کرد . اما مرد حریص وسنگدل بزهاوگوسفندان خدیجه را در برابر پول خود به گرو گرفت .



خدیجه تنها ماند دست تنگی وبی کس ازاویک گد ائی گرساخت خدیجه همه چیز رابرای کاکا نظر قصه کرد وگفت که روز بدی دارم.کاکا نظر دلش به سوخت . تمام پول ها را از جیب خود کشید وبرای خدیجه داد خدیجه او را دعا کرد . کاکا نظر به طرف خانه خود روان شد زمانیکه کاکا نظر دست خالی به خانه برگشت تمام قصه را به زن خود تعریف کرد زنش از اینکه توانسته اند به خدیجه کمک کنند وخوشحال شد .ولی ازاینکه خودشان نه برای خوردن نان داشتند ونه برای رسیدن پنبه ؛حیران ماند . کاکا نظر گفت چیزی را باید کنیم که در بازاربفروشیم از پول آن نان بخریم اگر اینطور نکنیم نان وپنبه از کجا کنیم واز چه راهی به دست خواهیم آورد ؟


 


زن وشوهرش به چاراطراف خود نظر انداختند. چیزی به چشم شان نخورد که در بازار بفروشند وروزخود را بچلانند . هر دو ناامید شده دست زیرالاشه نشستند نمیدانستند چه کنند زنیب نگاهی به سوی مرغ انداخت وگفت یک دانه مرغ هم نداریم که آنرا در بازار بفروشیم کاکا نظر گفت : هوش کن که در باره خروس وماکیان بیوه زن چنین فکری را به ذهن ات راه ندهی . بلاخره چشم زینت به یک آفتاب به ولگن افتاد.



دستان زینت در وقت دادن آفتاب ولگن به کاکا نظر میلرزید .از دلش خدا خبربود زیرا آفتاب ولگن نشانی دست پدر زینت بود . اوبه یاد روزهای عروسی خود افتاد که پدرش باچقدر شوق وعلاقه زیادی این آفتاب .لگن را بالای مسگرساخته بود ودرجهیز او داده بود از جهیز زینت فقط همین آ



About the author

160