باز این مکاتب آغاز شد ا!!ا

Posted on at


باز این مکاتب آغاز شد..


دوباره این خاطرات تلخ مکتب در ذهنم مثل قطار در حرکت است و یاد می آوری روز هایی که بیماری روح به سراغت میاید چون نمیدانی که فردا درس گذشته را یاد داری یا نه! و شبهای بیداری چون فردا استاد امتحان میخواهد بگیرد و اصلا در شب هم برای درس خواندن حوصله ای نیست وقتی روز را درس نخواندی شب را هم که خواب داری و خواب هم وای چقدر شیرین است درس ها را یک ثانیه و خواب را سالها در جلو چشمانت میگذرد و هر انچه که بیشتر باشد را باید انجام داد طبعا خواب بیشتر است باید اول خواب شد فردا صبح هم که از خواب بیدار شدی هیچ آمادگی را برای امتحان نگرفتی آنزمان است بهترین راه حل یک بهانه است و بهانه ای بهتر از مریضی و مردن یکی از اقوام که پیدا نمیشود فکر که میکنی تمام همین چند ماهی را که رفته ای را مریض بودی پس بهتر است که مردن یکی از اقوام بیچاره که هفته یکی را زنده بگور میکنی نیست خوب راه حل هم که پیدا شد میروی سر صنف و با کمی اشکهای دروغی میگویی: استاد پدر بزرگم دیروز فوت کردن نتوانستم درس بخوانم استاد میگوید: یک پدر بزرگت دوماه پیش مرد یکی هم که دو هفته پیش تو سه تا پدر بزرگ داشتی آن زمان است که این مغز بی مصرف بکار میافتد و با خود میگی میشود سه تا مادر بزرگ داشته باشی اما سه تا پدر بزرگ نه !  استاد کتابچه عزرائیل گونه اش را بیرون میکند و یک صفر میگذارد باز صفری به جمع صفرها اضافه شد و میگوید درس هایت را بخوان فردا از تو دوباره امتحان میگیرم بال و پرت میشکند خوب باید بروی درس بخوانی بعد رخصت شدن از مکتب میروی جای همیشه میشینی جلو تلوزیون، کتاب هم دستت، نمیگذارد که تلوزیون تماشاه کنی کتاب را نمیگم: صدای استاد... چون کتاب بدست گرفتن و در جلو تلوزیون نشستن کار همیشه گی است به هر حال درس را با گوش دادن به صدای تلوزین میخوانی شب را هم بیدار می مانی نه بیدار ها نیمه بیدار سر خود را کلاه میگذاری تا چشم روی هم میگذاری صبح میشود باید به مکتب بروی  تا داخل صنف میشوی استاد میگوید: بیا امتحان بده سوال ها را میدهد همه سوال ها را یاد داری اما نمیدانم چرا؟ یاد نداری به استاد میگویی: استاد میشه شما بروید بیرون تا پارچه را حل کنم استاد پارچه را میگیرد و یک صفر دیگر میدهد و میگوید برو سر صنف بشین و دو چشمش هم به طرف تو است شروع میکند به درس دادن حالا من هیچی نمیگویم ! شما بگویید: وقتی تو استادی زیبا صدا داری کل شب راهم که بیدار بودی برای بیدار ماندن کدام موردی نداری وای نگو... صدای استاد هم به مثل لالایی تا سرت را روی میز میگذاری چشمانش هم که دنبال توست میگوید: بیا سر صنف آنزمان است نه درس را یاد داری نه راهی برای فرار است باز یک صفر به جمع صفر ها اضافه میشود...ا


من اگر میدانستم درس خواندن به صنف اول ختم نمیشود اصلا به مکتب نمیرفتم ...ا



About the author

parisaahmadi

parisa was born in herat city she is interested sport

Subscribe 0
160