خاطرات من

Posted on at


دو سال پیشمن و خانواده ام عازم سفر شدیم وخواستیم به کشور خود یعنی افغانستان برگردیم؛این تصمیم ازطرف پدرم پیشنهاد شد و با توافق اعضای فامیل قطعی گشت.پدرم پول لازم برای سفر را فراهم ساخت وهمچنان کارهای قانونی لازم را انجام داد. مادرو زن عمویم وسایل خانه را جمع آوری کردند و وسایل بزرگ تر مانند یخچال،ماشین لباسشویی، کمدو رخت خواب هارا پدرم بسته بندی کرد.بالاخره روز سفر فرارسید بعد از مهمانی رفتن خانه اقوام و خداحافظی کردن با انها به شیرازکه چند کیلو متری با شهرستان کوار فاصله داشت رفتیم. شیراز شهر بزرگ و زیبایی بود.چند باری همراه خانواده برای سفر، تفریح ودیدن ارامگاه خواجه حافظ شیرازی، سعدی، باغ وحش و پارک وغیره... جاهای تفریحی آن رفته بودیم. پدرم قبل ازحرکت ما به شیرازاسباب ولوازم خانه را توسط موتر باربری به مرز ایران و افغانستان فرستاد ه بود.

وقتی به منزل خانواده ای که قرار بود هم سفر مان باشند رسیدیم برایم بسیار جالب وخوش آیند بود چرا که آن خانواده سه برادر بودندکه همراه زن و فرزندان خود می خواستند به افغانستان باز گردند آنها دخترانی هم سن وسال من داشتند بعد از آشنای با آنها و صحبت های کوتاه ویک استراحت کوتاه مدت بالا خره ماشینی که قرار بود مارا به مرز ایران و افغانستان برساند از راه رسید، مادر بزرگ وعمویم نیز همراه ما به شیراز آمده بودند. مادر بزرگم سخت آشفته وناراحت شده بود. برادروخواهرانم را در آغوش خود فشرد و گریه کرد.واقعا لحظه دردناکی بود. و بعد مرا درآغوش گرفت و به خدا سپرد. بس در حال حرکت بود. خود را سریع به داخل بس کشیدم.

در راه ارام وبی اختیار اشکانم سرازیر شد. باورم نمی شد که از عزیزانمان جدا می شویم . راه زیادی به مرز مانده بود. روز و شب به کندی در بس سپری می شد تقریبا یک شب ودو روز در راه بودیم. بس برای نماز صبح و غذای نهار وشام ایستاد می شد و برای مدتی استراحت می کردیم.من بیشترمدت سفر را در استراحت سپری کردم . برادر کوچکم که هنوز یک سال ونیم بیشترنداشت درآغوش پدرم با آرامش بازی میکرد.هرفامیل در کنارهم ونزدیک به هم نشسته بودند.ماازبیرون غذاتهیه نمی کردیم چراکه بسیار گران بودند. مادرم قبل از سفر فکر همه چیز را کرده بود. اواز آرد کلوچه پخته بود . بعد از گذشت مسیر طولانی بس ایستاد شد و اعلام کرد که به مرز رسیدیم ، مرد هر فامیل برای برسی اوضاع به بیرون رفتند . اما بعد از مدتی متوجه شدند که راننده ما را به اشتباه به اردوگاه سنگ سفید اورده است .

بعد از کمی گفتگوی لفظی راننده راضی شد که ما را به مرز برساند . بعد از ظهر آن روز به مرز دوغارون رسیدیم در اردوگاه انجا شب را سپری کردیم در طی شب داکتری مارا معاینه کرد تا مشکلات جسمی ما را برطرف کند.صبح بعد از دریافت مقداری کمک مادی به همراه بسی به مرز افغانستان رسیدیم . باد شدیدی می وزید وقتی درآن باد خود رابه خیمه ها می رساندیم برایم بسیار جالب بود چراکه مردان افغان را با لباس های افغانی می دیدم. از مسیراسلام قلعه به شهرباستانی هرات رسیدیم. در هرات در کمپ انصار برای مدت 6 ماه زنده گی کردیم. در آنجا من وخانواده ام در بخش های مختلف آموزش دیدیم. پدرم دربخش نلدوانی .برادرم دربخش سلمانی مادرم درخامک دوزی وهمچنان من وخواهرم دربخش پرده دوزی آموزش دیدیم وبعد از فراغت در خانه کوچکی در هرات به زنده گی خود ادامه دادیم . حالا زنده گی من متفاوت از گذشته است. مثل گذشته دیگر در بین بیگانگان نیستم بلکه دربین هموطنان خود زنده گی می کنم ودرغم وشادی آنها شریکم واین بسیار برایم خوش آیند است.

مهتاب صفری

برای خواندن مطالب قبلی فلم انکس من میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید: http://www.filmannex.com/Hatifi-Herat



About the author

Hatifi-Herat

Established in 1938, Hatifi High School is one of the largest schools in Herat, Afghanistan and has 8300 students. The students attend the classes in rotations. The school offers 116 classes only for female students. Film Annex and Citadel are building an INTERNET classroom at Hatifi High School in June…

Subscribe 0
160