هاله

Posted on at


آن شب هوابسیارسردوطوفانی بود.هاله کنارکلکین اتاقش ایستاده



وآخرین برگهای خشکیده درخت توت رانگاه میکردکه یکی یکی کنده شده وبه روی زمین می افتادند



چی شباهتی بین وبرگهابود.روزی اوازسرِشوق ومحبت به طرف فریدون رفته بود.همه کس حتی مادرش راکه برایش ازهمه عزیزترومقدس تربودبه خاطرفریدون رهاکرده بود


برای هاله فریدون نمادعشق وزنده گی بود.ظاهرزیبای اوچشمِ عقل هاله رابسته کرده بود تاجایی که کسی غیر ازاورا نمی دیدحتی عیبهایی که درفریدون بود.بعدازازدواجش بااوآرام آرام متوجه هرجایی بودن فریدون شده بود وهمین عیب فاحش فریدون باعث جدایی شان گشته بود



امروزهاله بدون فریدون بود.افسوس می خوردبه اینکه چرامادری که عمروجوانیش رابه پایش ریخته بود



چه رنجهاوسختیهایی راکه برای بزرگ کردنش کشیده بودحس نکرده وبه خاطرفریدون به اوپشت کرده بود؟ افسوس میخوردبه اینکه چرافقط ظاهرزیباوفریبنده فریدون را دیده بود. هاله خودرا مقصرشکستش درازدواج می دانست.درافکارش غرق شده بودکه دستی برسرشانه اش احساس کرد،دست گرمی که همیشه در کنارش بود.آن دست، دستِ مهربان،مادرهاله بود.همان مادری که دخترکش را به تنهایی بزرگ کرده بود.مهربان آغوشش را برای دختر شکست خورده اش بازکرده واورا به خاطر اشتباهش بخشیده بود


این مهربانی ومرحمت مادرش اورا بیش ازبیش شرمنده می ساخت.امروزهاله درس بزرگی آموخته بود.خودرا به آغوش گرم مادرانداخته وبرایش قول داده بودکه من بعد زنده گیش را براساس فهم وشعورپیش خواهد برد و هرگز فریب زرق وبرق ظاهری را نخورد



About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160