خاطره تلخ یک دختر افغان (داستان واقعی)

Posted on at


خاطره تلخ یک دختر افغان

    

من یک دختر هفت ساله بودم و همراه فامیل و سایراقوام خود در یکی از ولایت های افغانستان بنام هرات زنده گی میکردیم. 21ام ماه رمضان بود و در همان روز مامای مادرم در اثر یک مریضی فوت کرده بود وتمام اقوام و اعضای فامیل بخاطر غم شریکی در منزل شان به فاتحه رفته بودندو مادرم بخاطر بی حوصله گی و غم واندوه که از فوت مامایش داشت من را همراه پسر کاکایم به دکان روان کرد و پسر کاکایم برایم بیسکویت خرید من در حال باز کردن بیسکویت خود بودم که ناگاه بسیار سر و صدا های بلند در گوشم رسید وقتی که سر خود را بالا کردم دیدم که طیاره های جنگی روس ها در آسمان پرواز میکنند و در حال پرتاب کردن بمب ها بر سر خانه های مردم افغانستان هستند و وقتی که سر خود را پایین کردم دیدم تمام مردم با پاهای برهنه و گریه و نالان به هر سو می گریختند

 

رفتم به خانه ی مامای مادرم هیچ کس نبود و تمام کسانی که در آنجا بودند بعضی از آنها فرار کرده بودند و بعضی دیگر هم شهید شده بودند ولی من که از ترس و هیبت تمام بدنم میلرزید نمیدانستم مادر و پدرم جز کدام یکی از آنها هستند

 

من در حالیکه اشک از چشمانم جاری بود و تمام لباسها و دستهایم با خون آلوده شده بود با بسیار گریه و نالان از مردم کمک میخواستم ولی هر کس به فکر خود بود و کسی به صدای من گوش نمیداد گریه کنان رفتم ورفتم اوایل ظهر بود تا اینکه به کنار یک جوی رسیدم و در گوشه ای نشسته و همانطورگریه میکردم که بلاخره یک مرد که سوار بر بایسکل بود آمد و از من پرسید که

دخترم چرا گریه میکنی؟  من گفتم که مادر و پدر خود را گم کرده ام.او گفت نا م مادر و پدرت چیست؟

نام مادر و پدر خود را برایش گفتم ولی آن مرد مهربان آنها را نمیشناخت با آن هم دست وصورتم که با خاک و خون آلوده شده بود در کنار جوی شست و اشکهایم را پاک کرد و من را در خانه اش که بسیار یک کلبه قشنگ بود برد و برایم غذا داد بعد از غذا من را سوار بر بایسکل خود کرد و به شفاخانه برد تا که مادر و پدر خود را پیدا کنم

من تمام آن کسانی که در آن روز شهید شده بودند را دیدم ولی خوشبختانه مادر و پدرم در جمع آنها نبودند.ناگاه در حال بیرون شدن از شفاخانه اسم یک نفر به نام م یوسف دکاندار به یادم آمد و خوشبختانه آن مرد هم ماما یوسف را میشناخت و من را به دکان ماما برد در حال رفتن به دکان ماما یوسف بودیم که من ماما یوسف را در حال بسته کردن دکانش دیدم بعد آن مرد مهربان ماما یوسف را صدا زد و برایش داستانم را بازگو کرد وماما یوسف گفت که مادر و پدر این دختر به خانه من هستند من از خوشحالی بسیار نتوانستم از آن مرد مهربان خداحافظی و یا هم یک تشکری کوچک کنم

 

بعد همراه ماما یوسف به خانه ی شان رفتم و قتی که به خانه شان رسیدم تمام کسانی که د ر خانه نشسته بودند از فراق و از دست دادن عزیزان شان گریه و فغان میکردند که مادرم نیز از جمله آن ماتم داران بود در آن روز مادرم عزیزترین اعضای خانواده اش را از دست داده بود بدبختانه پسر کاکایم نیز از جمله آن شهدا بود جنگ تقریبا تا نماز شام دوام داشت و در آن روز تقریباً 120نفر توسط روس ها شهید شدند  دو روز بعد از آن واقعه وحشتناک وخطرناک بیشتر اقوام واعضای فامیل من به ایران مهاجرت کردند

 



About the author

160