سپیده

Posted on at


دیشب وقتی غرق در فکر کردن به تو بودم.... و اشک های داغم را از روی صورت یخ زده ام پاک میکردم... و در دلم درد دوری تو را سخت احساس میکردم.... به خواب عمیقی فرو رفتم...



دیشب خواب دیدم کنار سروی سبز ایستاده ام.... ناگهان دستهایت را در دستانم قلاب میکنی.... و با سرعت تمام میدوی... به من با صدای بلند میگویی:- بیا بهار... صدای تو مانند بچه گی هایت شده ... آرام و معصومانه و با صدای نازک مرا صدا میزنی... آرام سپیده .... دارم کنترولم را از دست میدهم... به من میگویی ... خواهری نگران نباش من همیشه با تو هستم.... موهای خرمایی ات بلند بلند شده ... دست هایت سرد و یخ... اما پرقدرت و پراز احساس... بین جنگلهای انبوه و  سرد میدویم..... تا به کجا قرار است مرا ببری؟؟؟.... مرا دنبال خودت میکشانی ... قدم هایت استوار و محکم .... تو همیشه تنها کسی بودی که به من انگیزه زندگی کردن دادی... همراه با  دویدن تو من پر از اشتیاق میشوم.... به خاطر تو میدوم.... تا بی نهایت ها خواهم آمد همراه تو... تو را صدا میزنم و به تو میگویم :- سپیده داری کجا میروی؟... فقط به من میگی بیا بهار... فقط بیا... از بین اون همه درخت سرد و تاریک ... نوری به زلالی خورشید پیدا شد.... به من میگویی:- بهار رسیدیم!!!...



تمام نگاهم را دریای آبی پر کرد که مثل نقره میدرخشید... کنار دریا هیچ کس نبود... فقط صدای موج های دریا به گوش میرسید و صدای مبهم و گنگ تو ... که از درون زمان به گوش میرسید... کنار دریای آبی یک تاب بود... تابی که پر بود از گل های نرگس .... بوی عطر آگین گلها به مشامم میرسید... حالا عمیق تر از قبل نفس میکشیدم.... صدای دریا ... بوی گل نرگس ... و کنار خواهری خودم سپیده... این تمام آرزوی من از زندگی است .... صدای سبز سپیده برای من کافیست... دستم را گرفتی ومرا بردی کنار تاب.... و به من گفتی تا شماره سه میشمارم و با همدیگر روی تاب مینشینیم .... یک , دو , سه ,  تاب را کسی تکان نمیداد .... خود به خود تاب میخوردیم ....



عجیب بود ولی تو واقعی تر از خواب بودی که بخواهم باور کنم سپیده فقط یک خواب باشد... تو عادت داشتی که در همه جا شعر بخوانی .... شروع کردی به شعر خواندن همان شعری که هر وقت بابا من و تو را به پارک میبرد روی تاب با همدیگر میخوانیدم.... تاب تاب ابازی ... خدا منو ندازی. با اشتیاق کودکانه ات میخواندی.. به من هم اصرار میکردی که بخوانم... ولی من غرق خنده شده بودم... از ته قلبم میخندیدم.... چشم هایم گره خورد تو معصومیت نگاه خواهرانت... حالا دیگر نمیخندی... چشم هایت پر از آب شده است و مثل ستاره میدرخشد .... به تو میگویم ... سپیده لباسی که امروز پوشیدی خیلی قشنگ است .... من هم از این لباس میخواهم.... به تو میگویم :- مگه قرار نبود از این به بعد با هم دیگه لباس بخریم ... مگر قرار نشد از این به بعد مثل هم لباس بپوشیم... به من خیره شدی... نگاهت را از من بر نمیداری.... به من میگویی :- بهار نگاه کن هنوز بچه هستیم ... دیگه از این لحظه به بعد همیشه بخند.... گویا لبخندهایم را فراموش کرده ای.... در آغوشت فرو میروم... و با زبان ساده میگویم خواهری دلم برای تو خیلی تنگ شده است ... ناگهان از عمق خواب پریدم... نفس هایم به تندی میزد.... به جای تو عروسکم را در آغوش گرفته بودم..... عروسکم سرد و بی جان به من خیره شده بود.... جای خالی ات را احساس میکردم... دوباره سیل اشک هایم ... و خاطراتی که دوباره با ترنم اشکهایم بوی غربت میگیرد 



گاه گداری فراموش میکنم که تو دیگر یک بانو برای یک مرد خوشبخت شده ای ... به آن مرد حسودی میکنم ... و گاهی میخواهم آن مرد را از زندگیت حذف کنم... ولی به یاد میاورم که دیگر به هوای نفس های آن مرد نفس میکشی... و برای تنها دختر قشنگت سما زندگی میکنی... گاهی از یاد میبرم که تو دیگر کودک نیستی... کودک بازیگوش قدیمی... دختر ناز بابا حالا دیگر یک بانوی بزرگ و یک مادر برای دختری شده ای.... این روزها تو را قوی تر از قبل میابم... احساس میکنم مادر شدن به معنی تکیه گاه است ... حالا دیگر تو یک تکیه گاه برای دختری شده ای که از این به بعد سبز شدنش را جلوی چشمانت می بینی



تو نیستی ... و این تمام من است ... و باز جای خالی ات را با عروسک بی جانم پر خواهم کرد... عروسکی که این روزها شبیه نبودن تو شده است... احساسی به من نمیدهد... به گمانم قلبی در سینه اش نمی تپد ... ولی هر چه که هست مرا هیچ گاه ترک نخواهد کرد... حتی اگر من نباشم همین جا کنار تمام تنهایی هایم باقی میماند... راه رفتن را بلد نیست به همین دلیل ترک کردن را هیچ وقت یاد نخواهد گرفت ... و این تمام خوشبختی من از این زندگی فانی است ... عروسکی که به جرم بی جان بودن همیشه در قفس من هست 



سپیده ی زندگی من اگر تو نباشی هیچ چیز جای لبخند هایت را پر نخواهد کرد ... تو صرفا یک خواهر برای درد دلهایم نبودی.... تو تنها یک اسم به معنای طلوع صبح نبودی... تو نظیر یک فرشته بی مثل و مانند بودی که در تاریکی یک زندگی نور بخشید ... ویک حوای دیگر را هوایی کرد ....تو تنها سپیده ی دنیا خواهی بود... و همیشه خواهر قشنگ بهاره خواهی ماند



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160