رها

Posted on at


گاهی رها میشوم.... انگار روحی در من وجود ندارد....سرد و سنگین میشوم... خسته و بی روح.. جسم میشوم... فارغ از تمام قید و بندها.... محدود در کالبد میشوم.... فکر نمیکنم... دلم دیوانگی میخواهد... آزاد ...آزاد...گاهی خفه میشوم از این هوای دنیا



دوست دارم بی فکر ساعتها را اشتباه کار کنم ... ساعتها را ساکت و تنها گوشه ای بنشینم و دوست دارم تو روز جزایت هیچ گاه درباره ساعت هایی که به بطالت گذرانده ام از من هیچ نپرسی و خودت را به بی خیالی بزنی و چشم پوشی کنی... گاهی دلم رها شدن میخواهد ... سقوط آزاد... رها در آغوش خاک... و خون هایی که از رگ های مغزم فوران میزند.. و مانند موج های دریا زمین خیس خون شود.... ببین چقدر زیباست ... از لابه لای موهایم سرخی خون به وضوح دیده شود ...


 



آنگاه من مانند کودکی معصوم معلوم خواهم شد... کودکی که معصومانه غرق خواب است ... و به آغوش مادرش فرو رفته است... و مادرش برای تزئین موهایش گل های سرخ طبیعی را لابه لای موهایش پیوند داده است ...کودکی که سخن گفتن بلد نیست ... فقط بهانه میگیرد از بی خوابی و مانند همان کودک معصوم من دلم یک خواب عمیق میخواهد... خوابی که ساعتها که هیچ ... سالها و یا قرن ها آسوده آنجا بخوابم ... کسی مرا صدا نزد....



ولی اکنون من کودک نیستم هر چقدر هم که خود را گول بزنم یک دختر جوان و زیبا هستم ... زیبا بودن برای وجود من زیاد است ... اکنون من خیس خون هستم ... همان آرزوی دیرینه شرین ... من اکنون مرگ مغزی شدم... و تو مرا به بهانه مرگ مغزی بودنم در دنیا خواهی بخشید ... میدانم گاهی به دیوانه ام خیره میشوی ... و ندیده ام میگیری ولی تو همیشه کنج قلبم خانه داری ... حتی اگر خیال خودکشی کنم... و از جسمی که تو به من امانت دادی .. غافل شوم .... و او را بی گناه به دار بکشم و وجودم را آتش بزنم... یا همراه با روحم جسمم را مجازات و یا اجبار به سقوط  آزاد کنم. . میدانم که میدانی... که گاهی دیوانگی از سر و کولم بالا میرود .... و من کامل غرق در مستی این افکار بی نهایت زشت و پلید میشوم...



خسته میشوم از تمام آدم هایی که خطا میکنند... و تو را نمیبیند.... ولی تو لحظه به لحظه آدم ها را به خاطر داری.... گاهی زندگی کردن را گم میکنم رها میشوم از تمام حد و مرزها... گاهی افکار غلط زندگی ام را تلخ میکند... در بین آدم ها گم میشوم در بین قلب های سنگینی ... در بین جسم های بی روح... و تو سرآغاز وجود من هستی همانی که از ترسش برای خود چار چوبی از باید ها و نباید ها میسازم... و خانه ای که تو در آن حضور داری .. این روزها وقتی اشک میریزم برای بودنت.... تمام قلبم میلرزد... میترسم از اینکه با من قهر کنی ... و مرا در این دنیا تنها بگذاری... و من مانند یک عروسک بی روح ولی همراه جسم تنها بمانم ... و فکر میکنم این عروسک باید تا کجا رفت تا به مقصد برسد.. .


 



گاهی این عروسک بی جانت غرق در دنیا میشود...تو را در بین بیراهه ها گم میکند... گاهی تصور میکنم که اگر واقعا من نقش عروسک را بازی میکردم ... از سردی روح آدمها باید چیکار میکردم... آدمها عروسک را به بهانه تنهایی طلب میکنند... و وقتی که کهنه شود او را دور می اندازند و به سراغ دیگری میروند... و به سرعت از ذهن آدم ها فراموش میشوند .... فقط به خاطر تکراری شدن.. و خسته شدن...



خدایا خودم را به خودت می سپارم چون فقط تو هستی که مرا به خاطر روحم میخواهی و همین برای من از تمام دنیای غلط آدم ها بیشتر ارزش دارد... دنیای آدم ها سرد است .. گاهی از تلخی بودن آدم ها قندیل می بندی ... و خشک میشوی ... و میشکنی ... به همین راحتی ....


 



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160