والله كه شهر بى تو مرا حبس ميشود

Posted on at


امروز عصربه ياد تو قدم ميزنم در حالى كه ميدانم در اين شهر نيستى



به هر رهگذرى خيره ميشوم،همه را شبيه تو مي بينم انگار چشمان خسته ام به دنبال توهستند،هركس كه از كنارم ميگذرد،تورا مي بينم،تمام بدنم ميلرزد،حس ميكنم تو هستي


درهمين افكارناگهان كسي از كنارم گذشت،بوى عطرتو راميداد،برگشتم و پشت سرم را نگاه  ولى نبودى وباز همان احساس هميشه گي،قلبم به شدت ميزد،تندترازهميشه، رنگم پريده بود ونفس كشيده نميتوانستم.ازاين حس ظالمانه كه هردم مرا ميخورد بيزارشده بودم


خودرا به خانه رساندم ،به اتاقم،به همان جاييكه پرازخاطراتت بود. خدايا كجابروم كه يادت نباشد؟ هنوزخاطراتت دست از سرم بر نداشتند... قهوه ،آهنگ مورد علاقه ات،كتاب دلخواهت،نم نم باران و



خسته ام واقعاً خسته


احساس ميكنم درشهرى كه تونيستى تنها ترين انسان هستم كه اطرافيانم مرابا چشمهايشان طعنه ميزنند امااين طعن نگاهشان برايم رنگي نيست.هنوزهم با نوشتن ازتووفكركردن به تو آرامم ميكند


شايد به چشم همه خواروحقيرباشم امامعناى دوست داشتن واقعى را ميفهمم وبه چشم دل كوچكم بزرگم وزيبا،گاهى دوست داشتن بدست آوردن نيست بلكه فدا كردن است ومن خودرا به خاطرخوشي توفدا كردم، دوست داشتن پنهان كردن رنجهاست ومن به خاطرتو خيلي ازرنجهايم را پنهان كردم


پنهان كردن تمام دلخورى ها در مقابل مخاطبت،پنهان كردن اشكهايم درمقابلت



كسي كه بارها آرامت كرد،اين بارسكوت كرده وبه قول خودت سكوت معناى هزار حرف ناگفته است. سكوت كردم تاخوشبختي راكه ديگران برايت رقم زده بودندببينم، سكوت كردم تا خودت راهي را كه با حلاوت شروع كرده بودي ادامه دهي، سكوت كردم چون ديگر تاب ديدن سوختنت را نداشتم اما بسيار سوختم آن لحظه اي كه تورا رفتني ديدم؛ درآن لحظه بود كه پرسوختن شاپرك رادربدست آوردن نور فهميدم! باهمه دردي كه كشيدم گذشتم، گذشتم از همه چيز كه تو به همه چيز برسي



پس اي بهترينم بهترين باش كه يادواره ات خورشيد زنده گي ام شده، يادتو بهار پاييزم است. به ياد داشته باش كهآمدنت رنگ پاييزي ام را طراوت بخشيد، پس طراوت بخش دل ديگري باش كه اورا نيز دلي چومن است




About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160