گل سرخ

Posted on at



 

فامیلی بودند بسیار خوش وزندگی آرامی داشتند دراین فامیل یک مادرمهربان وپدرمهربان ودختری داشتند که اسم یکی زیبا ودیگرش عاصیه نام داشت.

زیبا دختر معصوم وارامی بود اما عاصیه دختر عریص وخودخواهی بود دریک روز آفتابی که آنها زندگی خوش وآرامی داشتند،ناگهان دروازه زده شد ومردی نامه دردست داشت وبه پدر فامیل داد، دراین نامه نوشته بود: که کشتی دردریا غرق شده است وبا غرق شدن کشتی های این ها مجبور شدند تا ازشهر به قریه بروند.یک روز پدر بخاطر هیزم بیرون رفته بودوقتی دوباره امد دروازه شان زده شدومردی برای پدر نامه آوردودرنامه نوشته شده بود که : یکی ازاین کشتی ها نجات یافته اندپدر خوشحال شد وقصد رفتن به شهر را کرد

 

دروقت رفتن برای دخترخود عاصیه گفت : که ازشهر چی بیاورم؟

عاصیه گفت: برایم زیور آلات ولباس های قشنگ بیاور.. وبعد برای دختر خود زیبا گفت: که برای تو چی بیاورم دخترم؟

زیبا گفت :پدرجان شما سلامت بیایید برایم کافی است اما پدر مهربان اسرار کرد کزیبا گفت برایم یک دسته گل سرخ بیاور

وقتی پدر رفت دید اخرین کشتی اش درحال غرق شدن استبعد وقتی ازانجا میامد کالیسکه آن درنیمه شب خراب شد، ودر تاریکی راه را گم میکند وچشمش به قصر زیبای می افتد چون جای به رفتن را ندارد به قصر داخل میشود ناگهان در باز میشود.ومی بیند که برایش غذای آماده است وهمچنان جای خواب را میبیند وقتی که صبح آنروز ازخواب برمیخیزد صبحانه خود را آماده می بیند

.

اما آنانیکه از آن پزیرایی میکند معلوم نمیشود ، وقتی میخواهد بیروز ازقصر شود چشمش به گُل های سرخ می افتد ویادش میاید که دختر وی زیبا گل های سرخ خواسته بود وقتیکه شاخه گل را میچیند ناگهان شخصی با چهره زشت ظاهر میشود ومرد ازدیدن آن وحشت زده میشود شخصی که باچهره زشت است کسی است که درقصر زندگی میکند واز رفتار مرد بسیار خشمگین شدوقصد جان اورا کرد اما مرد گفت که گل را برای دخترم چیده ام

.

بعد ان شخص میگوید به شرطی نجات پیدامیکنی که یکی ازدخترانت را به قصربیاوریوبعدا مرد به خانه اش بر میگرددوبعد به دختر خود عاصیه میگویدکه همرایش به قصر بروداما دخترش لز رفتن به قصر نکار می کند ولی دختر وی زیبا قبول می کند که همرایش به قصر برود وقتی که داخل قصر می شود از وی هم مانند پدرش پزیرائی می شود کم کم شخصی که چهره زشت است عاشق زیبامیشود . وهر چیزی را برای زیبا فراهم می کند بعد از چند روز زیبا خبر می شود که پدرش بسیار مریض شده است

.

زیبا اجازه رفتن به خانه می گیرد اما آن شخص اجازه نمی دهد به اثراشدار زیاد برایش مدت 3 روز اجازه می دهد که به دیدن پدرش برود وقتی زیبا به خانه اش می رود نمی خواهد دوباره به قصر برود مدت زیاد به خانه نزد پدرش می باشد قبل از رفتن ریبا به خانه پدرش صاحب قصر برایش یک آئینه داده بود که هر وقت بخواهد قصرا وهمچنان صاخب قصر را دیده بتواند روزی زیبا آئنیه را نگاه می کند می بیند که حالت آن شخص بسیار خراب شده است دوباره به قصر نزد او بر کی گردد

.

واورا کمک می کند ونوازش می دهد وصورت اش را بوسه می زند ناگهان شخصی که با صورت زشت است به اثر مهربانی زیبا به شکل یک شهزاده تبدیل می شود . وبعد آن ها باهم ازدواج می کنند. وزنده گی خود را به خوشی سپری می کنند



About the author

160