کوچه باغ

Posted on at


گلی را از شاخه اش جدا کردم.... و در دستم گرفتم.... رقص رقصان ... و آوازی را زیر لب زمزمه میکردم.... خیلی حالم خوب بود... امروز .... کوچه باغ بسیار زیبا شده بود... بوی گل های بهاری ... فضای کوچه باغ را تازه تازه کرده بود.... هرکس از کوچه باغ ما گذر میکرد... چند دقیقه حتما بوی عطر گلها را استشمام میکرد... واز بوی گلها لذت میبرد


آدم ها عاشق میشوند... گاهی عاشق گل ... گاهی هم عاشق بوی گل 



گل را به گوشه ی موهایم وصل کردم... بوی عطر گل در درون موهایم پچید... و موهایم بوی گل گرفت... کنار درخت گیلاس نشستم... در کنار درخت گیلاس رودخانه ای بود... دستهایم را درون آب کردم ... آب زلال و روان بود... سرد سرد... پدرم مرا صدا میزند



و مادرم مشغول خوردن گیلاس از درخت میشود... پدرم با کتاب شعردستش به سمت ما می آمد... محمد حسین با توپ سبر خود  با یاسین پسر دایی ام بازی میکند... امروز در کوچه باغ همه ی فامیل هستیم... هر کسی مشغول کاری میشود.... یکی آتش روشن میکند... یکی چای دم میکند.... یکی فرش را روی زمین می اندازد... دخترهای جوان  گوش در گوش هم حرف های رمزی میزنند... و پسرهای جوان با هم فوتبال دستی بازی میکنند.. بچه ها خنده کنان با هم بازی میکنند...



امروز روز خوبی است... امروز فارغ از همه ی کارهای روزمره هستم... تنش های پی در پی... و خسته گی های تمام نشدنی... امروز بی نهایت خوشحال هستم لبخند لحظه ای از روی لب هایم دور نمی شود... با سیما مشغول چیدن گل ها از روی شاخه هایشان میشویم... و آنها را دسته دسته داخل پارچ های پر از آب میگذاریم....  و با لبخند هایمان شادی را به یکدیگر به رایگان میفروشیم.... تا از بودن در کنار همدیگر لذت ببریم



امروز با تمام خوبی هایش تمام میشود... و یک صفحه ی دیگر زندگی ورق میخورد... با تمام خنده ها , گریه ها, دردها, غصه ها, عشق ها, نفرت ها, و ..... امروز را با تمام وجود زندگی کردم کنار تمام کسانی که دوستشان دارم... گاهی انتظار سخت میشود انتظار یک روز شرین... یک روز فراموش نشدنی... ولی آن روز هم تمام خواهد شد... هیچ کلمه ای دیگر نمیتواند وصف زیبایی های کوچه باغ را بکند... زیبایی کوچه باغ بی نظیر است



و امروز هوا ... هوای دل من است... هوای باران کمی دارم ... باران لبه پنجره احساسم مینشیند و چشمهای سنگینم را نوازش میکند... امروز با تمام خوبی هایش تمام شد... و تبدیل به یک خاطره ی زیبا شد... باران بهانه است... دلم یک نفس میخواهد... هوا هوای بغض های فرو رفته است.... روز تمام شد و شب شد.... معلوم نمیشود امشب چه کسی شب خود را با گریه سر خواهد کرد... چه کسی با خنده... چه کسی با عشق... چه کسی با درد های وجودش... و چه کسی با دردهای روحش....



اما من هنوز هم امیدوار هستم.... زیرا امشب هم تمام خواهد شد... خورشید فردا انتظار صبح را میکشد تا دوباه به دل آسمان باز گردد... تمام لحظه های ناب زندگی میگذرد



فصل خوش گذرانی است... دلم خوشی میخواهد... پرواز با دو بال مصنوعی میخواهد... عشق بازی در دل دریا را میخواهد... قدم زدن زیر باران تند ... و بستنی خوردن زیر این هوای سرد را... و حرف های زیادی که گفته نشده... و خنده هایی که هیچ کس در دنیا تجربه نکرده... و دوباره دلم یک بازی کودکانه داخل باغ را میخواهد... دوباره دلم هوای کوچه باغ را میکند....



شب است و هوای نم نمک سرد ... دست هایم را از زیر سرم برمیدارم ... و دوباره با یک سوره حمد و سه بار خواندن سوره توحید به خواب عمیقی فرو میروم... خدا اینجاست کنار تمام لحظه های من و باخبر از احوال من.... برای خدا آرزوهای من ارزش دارد و من بی صبرانه منتظر خواهم ماند.... کنار تمام آروزهایم و چشمانم را باز نگه خواهم داشت تا با چشمهای خودم برآورده شدنش را نظاره کنم... امشب به آسمان خیره میشوم.... اما خواب مجال نمیدهد... امشب در دلم آروز میکنم که خواب ببینم .... تو را کنار دل کوچک خودم



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160