قاب عکس

Posted on at


عکس ها خیلی وقت است که در دفتر زندگی بسته شده است...عکس های کودکی... عکس های جوانی... عکسهای زندگی دوباره ثبت میشود... روی صحنه ی روزگار... این عکس ها جا میگیرد ... در خانه های آدم های دنیا...ورق میخورد ... تازه میشود... مرور میشود... و دوباره سبب یاد آوری روزهای بی تکرار زندگی میشود



این روزها وقتی آلبوم را ورق میزنم ... دقیق تر میشوم... مادر و پدرم واقعا در عکس های جوانی زیبا و قشنگ به نظر میرسند... و عکس من و خواهر که در آغوش گرم آنها جا خوش کرده ایم... آنها خوشحال و سرزنده به نظر میرسند... روزهای جوانی را به خوبی سپری میکنند... غافل از دست های بیرحم روزگار که گاهی آنچنان میچرخد... که اصلا باور نمیکنی که این عکس ها ... مال بست سال قبل است


گل های خشکیده ... لای آلبوم بوی کهنه گی میگیرد... بی جان و آرام خوابیده اند... مانند سالهای خوشی که آدمیان در آنها به سر میبردند... حیف که سال های قبل خیلی وقت است که دار فانی را وداع گفته اند... گاه نگاهم احساس غریبگی میکند... خاطرات ثبت میشود.. و روزهای مقدس از آنها فقط یک بوی خوش میماند...کوچه ها خیابان ها... سالهاست که نگاهش را به زندگی آدمیان دوخته اند... آنها زندگی میکنند و به پایان میرسند... اما خیابان ها و کوچه ها شاهدهایی حاضر باقی میمانند... که از آنها نه صدایی میشنوی و نه گله ای که در سینه دارند



صدای پای مسافرانی اینجا به گوش میرسد که سالهاست خفقان گرفته اند ... از بی کسی های عالم هستی خاک شده اند ... و بی صدا فریادهای خفه را سر میدهند... همه رفتند... جز همان قاب عکسی که هر روز صبح با دستمال خاک های رویش را میگیرم... و آن را برای خوش کردن دل خودم بوسه باران میکنم ... همه در این عکس سالم و سلامت هستند... و اینک من اینجا در این زمان حال از غصه افراد داخل قاب عکس دلگیر وتنها هستم.



من مانند همان شمعی شدم... که روشن است... اما اعتباری به بودنش نیست ... هرلحظه امکان دارد با حرف زدن کسی خاموش شود... و سالهای باقی مانده دنیا را در گور حسرت بخوابد.... من در این خانه به همین قاب عکس زیبا و جوان قناعت کرده ام... آرامش بخش ترین جای دنیا آنجایی است که مرا خدا با خود به اوج دیدار عزیزترین کسانم ببرد و من به خدا وعده خواهم داد که حتی کلامی از دهانم خارج نخواهم کرد



تمام پنجره ها امشب بارانی شده اند... مانند چشم های خواهرم ... امشب بی وفقه صدای گریه هایش گوش خانه ی کوچک ما را کر کرده است... او بی نهایت دل نازک شده است... درد و دل کردن با خواهرم را فراموش کردم... این روزها هر کداممان گوشه ی خلوتی را گیر آورده ایم ... و آرام آنجا می خوابیم ... از تکرار کردن خاطراتی که جز اشک برایمان چیزی نمی آورند هر دویمان سخت خسته شدیم



 



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160