طعم دلتنگی

Posted on at


دیگر دلم نه صبح میخواهد... نه شب های سیاه و ستاره های سفید را... دیشب سر سفره ی شام ... به جای غذا خوردن... طعم دلتنگی هایم را مزمزه کردم... تلخ و بی مزه بود... گلویم تا صبح سوخت... دم به دقیقه بیدار میشدم ... و آب می نوشیدم .... صبح که بیدار شدم... هنوز معده ام از تلخی دلتنگی هایم درد میکرد ...روزهایم یکنواخت میگذرد... تحولی در کار نیست


همه ی مردم در خواب های سنگین و پراز آرزوهای باورکردنی به خواب میروند


به جز من که هرشب قبل از خواب ... باید بالشتم خیس اشک های آرزوهایم شود... درد بدیست وقتی میدانی فردا را باید تکرار کنی... بیدارشوی... سرکار بروی... و شب دوباره به رختخواب سردت فرو بروی...نمیدانم چرا.. هرشب که میگذرد... چشم هایم بیشتر از قبل خیس میشود... گویی که گریه های داغ قلبم را از بر کرده اند... من فقط به خدا فکر میکنم... اشک هایم بی وفقه تمام لباس هایم را خیس میکنند ... شاید وقتی از کنار آدم های زمانه رد میشدم چیزی به چشمم آمده که این قدر چشم هایم میسوزد... بخاطر نمی آورم... کجا بی خیالی هایم را جا گذاشته ام این روزها بیشتر به درد دلم می خورد ... بی خیالی های مطلق... خنده های سرسری



امروز صبح وقتی برای رفتن به مکتب آماده می شدم... نگاهم به دفتری افتاد ... که خیلی وقت میشد فراموشکرده بودم... امضا های دوستانم... خط خطی های من... دلتنگی هایم... و خلاصه کلی مطلب که هرکدام یک خاطره ی قدیمی دیگری را تازه میکرد ... فکر میکردم... آرزوها گاهی واقعیت پیدا میکنند... اما تازه فهمیدم که آرزوها هم تاریخ مصرف دارند... گاهی بعد از برآورده شدن طوری به اتمام میرسند که فکر میکنی اصلا از اول نبودند... گاهی اوقات آرزو همان آرزو میماند



دلتنگی هایم را امروز به بازار بردم... بازارها پر بود از جنس های خاکی ... لباس,کفش , کیف, عروسک... دست بالای هرچه که میگذاشتم ... خیالش نمی آمد... انگار در حال و هوای دیگری به سر میبرد که صدای مرا نمی شنید... آخر سر سوار اتوبوس شدم... در راه افرادی سوار و پیاده میشدند... بعضی ها با لبی پراز خنده... بعضی ها با پیشانی های چروکیده و در هم پاشیده مسیر بازار تا خانه را ... فقط به آدم های سرزمینم نگاه میکردم... بچه هایی که به اجبار سر شانه های مادر سنگینی میکردند... پدرانی که از بی خیالی روی صندلی های جلو خوابشان برده بود... و کودکانی که ناخواسته وارد زندگی این دو شده بودند... کاش از اول حق انتخاب میدادند... گاهی آدم های خراب باعث دلتنگی های پی در پی در زندگیت میشوند



اینک دلم فقط بهانه اش یک شاخه گل یاس از دست پدر است... اما افسوس که مدتی است که پدرم فراموش کرده که تنهایی های دخترش از سر و کولش بالا میرود... حسابی مشغول کارهای خودش میشود از خستگی جلوی تلویزیون خوابش میبرد... صدایش میکنم ... نمیشنود... به خواب خستگی فرو رفته است.. گاهی با پدرم درد و دل میکنم... آن هم فقط روی موتور... همان موتوری که از کودکی تا بزرگی پدرم مرا به دندان کشیده بود و با آن موتور به این جا و آنجا برده بود...موتوری که از مکتب تا خانه مرا با آن میاورند



هر روز زمین میچرخد... و با چرخش آن ما می چرخیم .. آنقدر میچرخیم تا برسیم به انتهای خط زندگی... شب ها فانوس دستم میگیرم ... احساس میکنم به گذشته باز گشتم... از تصویر خودم دور شدم... فقط با فانوس دلتنگی هایم راهم را از سر میگیرم... تصویرم سیاه میشود ولی دست هایم چراغ راه زندگی ام را استوار نگه میدارد... راه میافتم ... و باز دور خودم همچنان می چرخم



نقابم غبار گرفته بود... نقاب لبخندی که مردم خیال میکردند من از زندگیم کاملا راضی هستم... نقابم را برداشتم ... مردم از تیرگی چهره ام چشم هایشان لرزید... و من با لبخندی از رضایت به آن قبولاندم که همه چیز بر وفق مراد است... کسی که سالها در کنارت زندگی کند... ولی دردت را نفهمد... بعد از فهمیدن دردهایت هم کاری دیگر از دستش بر نمی آید... به جز همدردی از روی دیدن دردت ... نه از روی درک کردن دردهایت




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160