پیر که میشوی

Posted on at


پیر که میشوی.... همه ی دنیا رنگ وبوی دیگری را به خود میگیرد... آنقدر زود جوانیت به پایان میرسد... که حتی تصور اینکه پیر شده ای را نداری... همه جاهای خالی را دوست داری ... چون آدم هایی را روی آن صندلی ها تصور میکنی که عمری را با آنها سر کرده ای... مادر... پدر... خواهر.... برادر... و شریک زندگیت... سر و صداهای خاموش شده را می بینی... صدای سکوت پرده گوش ات را پاره میکند



آدم هایی که عمری با آن ها قدم هایت را برداشتی ... از تو عقب می مانند...تو جلو میروی.. پشت سرت را نگاهی میکنی اما کسی را نمی بینی... آنها سالهاست که از تو عقب ماندند ... توقف کردند... و تو را برای همیشه تنها گذاشتند... پیر که میشوی... پله های خانه را آرام آرام طی میکنی... افراد پشت سرت زیر لب حرف های آزار دهنده ای زیر لب می زنند... پیر که میشوی... کسی شریک لحظه هایت نمیشود... زمین برایت کوچک میشود... آدم هایی که سالها عمرت را با آنها سپری کردی دیگر نمی شناسی ... همه پیر بودنت را به رخت میکشند... از پا افتاده گی ات را بهانه میکنند... و تو را از کارهایی که عمری انجام دادی باز میدارند



گوش هایت سنگین میشود... صداها برایت نا مفهوم میشود... حرف هایت را سه بار تکرار میکنی احساس میکنی کسی حرف هایت را نمی شنود... همه تو را مرده فرض میکنند و برای مردنت لحظه شماری میکنند... احساس حقارت سر پای وجودت را فرا میگیرد... احساس تنهایی ات تا سرحد جنون تو را می کشد... دلت هوای فضای سبز را میکند.... اما بخاطر درد پاهایت تو را اسیر چهار دیواری خانه میکنند... بهانه شان سرگرمی برای بچه هایشان میشود تو دیگر فسیل محسوب میشوی



همه منت بر سرت میگذارند که همین که چهار شب خانه ما آمدی برای تنهایی هایت بس است... خدا را شریک درد وجودت میکنی... آرزوی مرگ تو را به سمت ابدیت میبرد... پیر شدن کافی نیست باید چروکیده شوی تا بفهمی که آدم های دور اطرافت چگونه به سرعت برق و باد تغییر میکنند... روز و شب کارت میشود تشکر از این و آن بخاطر غذاهایی که از سر بی حوصلگی برایت تهیه کردند... و خود را فدای بچه های فرزندات کنی همه از تو توقع هایی دارند



گوشه اتاق را برایت خالی میکنند و آنجا را برای مدتی که با آنها هستی انتخاب میکنند اشک گوشه ی چشم هایت احساس داغی میکند... می باری... اشک ها صورت چروکیده ات را فرا میگیرند و دل غم زده ات را تسکین میدهند لباس هایم را می پوشم... چمدانم را برای مسافرتی کوتاه آماده میکنم... همه می پرسند کجا؟ مقصم مشخص نیست... اما برای اینکه بهانه ای برای فرزندانت داشته باشی ... دلتنگی حرم امام رضا (ع) را انتخاب میکنی



پول هایت را جمع کردی برای روز مبادا ... همه زیر لب از پول داریت حرف میزنند... دل را به دریا میزنی... عازم سفر میشوی ... مقصد را زیارت تعیین کردی... خدا پشت و پناهت میشود... آنجا که میرسی یک راست به حرم مطهر آن آقای بزرگ میروی... طلب مرگ اولین آرزوی زندگی پوچت میشود... دست هایت را به زریح مطهر آن آقا گره میزنی... محکم میگیری ... و اشک میریزی تا سبک شوی ... مانند کبوترهای سفید دور گنبد زرد طلایی آن آقای بزرگ... آقا را وسیله قرار میدهی ... شکایت از خدا میکنی... از آقا میخواهی آبرویت را یکبار دیگر بخرد و آرزویت را به دست های نورانی آن آقا میسپاری



قدم هایت سست میشود... تمام تنت را خواب فرا میگیرد... همه بالای سر من ایستاده میشوند... من نقش زمین شده ام... تسبیح در دست هایم خشکیده... همه برایم طلب آمرزش میکنند... یکی میگوید:- خدا بیامرزد... دیگری میگوید:- زن بیچاره کسی همراهش نبود.... آن یکی میگوید... خدا از سر تقصیراتش بگذرد... دیگری میگوید:- عجب جای با صفایی رفت... من به آنهاخیره میشوم... همه مردنم را باور کردند... جز من... من مثل یک فرشته زیبا شده ام... آرام و بی صدا رفتم... حالا دیگر مقصدم مشخص است ... خدا





About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160