مرگ خاموش

Posted on at


مرگ خاموش



مردی خسته و نالان از تمام مشکلات زنده گی برای حل مشکلات موجود در زنده گی اش و رساندن غدای کافی به اطفالش مسافر راه ایران می شود و برای خود چند همسفر دیگر نیز پیدا می کند تا مشکلات راه برایش کم و مسافت راه برایش کوتاه شود . او در تمام نا امیدی امید خود را در به ایران دوخته بود و فکر می کرد که اگر به ایران برسد می تواند تمام مشکلات خود را حل سازد و برای خود کار خوب و جای خوبی خواهد یافت . او از اوضاع ایران اطلاعات کاملی نداشت و فقط می دانست که در انجا کار برای انجام زیاد وجود دارد و برای همین می خواست هرچه زود تر خود را به ایران برساند . برای این موضوع نیاز داشت تا با یک قاچاق چی اشنا شود که بتواند همراه او به ایران برود . او این کار را کرد و به ایران نیز رفت اما در راه مرز دو تن از دوستان خود را از دست داد یکی را از گرسنگی و دیگری را توسط گلوله ی تفنگ سربازان ایرانی


.


حالا او با دادن مقدار هنگفتی از پولش را به قاچاق برها ی انسان ، دیگر تقریبا هیچ پولی برای خرج خود نداشت و نمی دانست به کجا برود و چه کار کند . مرد سرگردان در کوچه پس کوچه های شهر می گذشت تا شاید برای خود جایی برای استراحت بیابد . اما از هر جایی که می گذشت مردم با تمسخره به او نگاه می کردند و او را همواره مورد تمسخر و طعنه قرار می دادند یا بی اعتنا از کنارش می گذ شتند مرد باتمام خسته گی و     گرسنه گی که داشت خود را به گوشه ای انداخت و با تمام نا امیدی به خواب رفت . بعد از سپری شدن پاسی از روز با صدای مردی از خواب بیدار می شود ، مرد بالای سر خود را می بیند و متوجه ی مردی درشت هیکل می شود که بالای سرش ایستاده و با لهجه ی ایرانی خود از او می پرسد کار گر می خواهم کار می کنی؟



مردمهاجر با خوشحالی با مرد ایرانی همراه می شود تا با اوبرود و برایش کار کند تا حداقل نان امروزش را به دست آورد و خودش را از مرگ حتمی نجات دهد .مرد مهاجر در محل کار با کار گران زیادی روبه رو می شود که بسیار لاغر و ضعیف بودند .کمی به خود تکان می خورد ، اما مرد ایرانی اورا داخل می برد برایش کارش را نشان می دهد و به او می گوید که اینجا جای استراحت نیست و باید بسیار زحمت بکشد . مرد مهاجر به بسیار سختی کار خود را شروع می کند ودر پایان رو از صاحب کار خود مزد می گیرد و با خوشحالی تمام برای خود نان می خرد و دوباره به نزد صاحب کار خود برمی گردد و از او جای خواب طلب می کند . صاحب کار برای او جای خواب فراهم می کند . از این موضوع ماه ها می گذرد و در طی این ماه ها او نمی تواند برای خود پول جمع کند چرا که او به مواد مخدر آعشته شده بود و بجای مزد مواد می گرفت . مرد مهاجر زنده گی خود را رو به تباهی می دید و درست همین طور هم بود او به مرور زمان در حال نابود شدن بود . روزی سخت محتاج به مواد شده بود و کار کرده نمی توانست اما صاحب کار حاضر به دادن مواد به شخصی بیکاره نبود و به او یاد آوری می کرد که باید سخت کار کند اما او جانی برای کار کردن نداشت ، در گوشه ای افتاد و با زجر تمام مرد



 



About the author

160