باران لبخند

Posted on at


فردا روز بزرگی برای او بود... تمام کارها روبراه بود... همه خوشحال و خندان... بچه ها فضای خانه را رنگی کرده بودند.... همه دنبال کارهای خورده و ریزه می دویدند... همه جا چراغی شده بود.... فضای حیاط پر شده بود از گلهای یاس و نرگس.... روبروی آینه برای مدت کوتاهی نشست.... دخترها دست از سرش برنمیداشتند... رفتنش را جشن گرفته بودند او در آینه به دخترانی نگاه میکرد که آرزوهای بزرگی را در دل داشتند... چشم هایش را بست و برای خوشبختی همه آنها دعا کرد... مادر دختر به دختران مجرد گفت:- زود بیرون شوید... دخترم چادر سفیدت را سر کن... قرآن پاک را باز کن و شروع کن به خواندن آیه های قرآن خدای بزرگت



فامیلت در راه هستند.... امشب کلی کار داریم... قرآن را که خواندی برای من هم دعا کن.... مادر در اتاق را پشت سر خود بست... دختر غرق در افکار زیبا و روان شروع به خواندن آیه های نورانی شد... فامیل داماد در حال آمدن به خانه عروس آینده شان بودند.... خنده لحظه ای از گوشه ی لب دخترک گم نمیشد... او هر لحظه با خودش میخندید... داماد قلبش می آمد تا او را با لباس سفید ببرد تا برایش خانه رویایی اش را بسازد ... خوشبختی او را کامل کند... شریک لحظه هایش شود



دخترک لباس هایش را پوشید و آماده برای مراسم حنا بندانی شد... حنا روی آن دست های سفید نقش دست هایش را زیبا میکرد... فامیل داماد سر رسیدند... داماد وارد اتاقی شد که دخترک بود... دخترک با لباس های سنتی منتظر داماد قلبش بود... نگاهش در چشم های مرد زندگیش گره خورد... چه بی اندازه هر دو نفر خوشحال بودند... داماد جلو آمد و به صورت دخترک خندید و گفت :- تو عروس منی... همان عروسی که از خدا خواسته بودم من احساس میکنم با تو خوشبخترین وکامل ترین مرد دنیایم



دستش را گرفت و با هم راهی مراسم که ترتیب داده بودند شدند... دخترک آرام در گوشش گفت:- دوستت دارم مرد زندگیم... متشکرم از خدا که تو را به عنوان همسر زندگیم تعیین کرد... زندگی آن دو بعد از مدتی آغاز شد... هر دو از خانواده هایی بودند که با تعالیم اسلامی آشنایی کامل داشتند هر دو حلال و حرام را به خوبی از هم تشخیص میدادند... خوب و بد را از هم تفکیک میدادند ... برای زندگیشان هدفی مشخص داشتند ... رضایت خدای خوبی ها... هیچ وقت باعث رنجش یکدیگر نشدند



وقتی دست همسرش را می گرفت و به بیرون میرفتند ... نگاهش را از کسانی که نمی شناخت بر میگرفت و چشم هایش را به چشم های همسر زندگیش می دوخت... دخترک وقتی که از مردهای دور و اطرافش میترسید ... دست همسرش را محکم تر میگرفت... شوهرش احساس غرور میکرد... و باور میکرد که هیچ دختر دیگری نمیتواند مانند او... مرا آنقدر با اشتیاق و وفادار دوست داشته باشد



وقتی همراه یکدیگر غذا میخوردند... قبل از آن خدا را برای تمام نعمت هایی که برایشان داده بود شکر میکردند... وقتی برای رفتن به سرکار با او خداحافظی میکرد... انگار بار آخری بود که او را می بیند ...یک دل سیر او را تماشا میکرد... و بوسه ای به پیشانی همسرش میزد... روزها از پی هم میگذشت .... و آنها با تجربه تر از قبل میشدند ...و طعم سختی ها دیگر برایشان آنقدر تلخ نبود... که نتوانند دوام بیاورند.. با هم با سختی ها... با حرف های سنگین.. با رفتارهای تند... با بی پولی ... و هر اتفاق خوب و بدی که قراربود بیافتد... هر دو آنها کمک کردن به همدیگر را به خوبی یاد گرفته بودند.. و در هر شرایطی میتوانستند یکدیگر را درک و همراهی کنند



سالهای بعد آنها صاحب دو تا پسر دو قلو شدند.... اسم آنها را گذاشتند...محمد... احمد... آنها پسران شایسته ای به بار آوردند ... برای داشتن خانواده ای که پایه هایشان با استحکامت بود خدا را شکر میکردند... زندگیشان بر پایه ی دوستی های خیابانی نبود... برپایه ی دوستی های چند ساعتی خیابانی نبود... آنها بر زندگیشان هدف های مشخص داشتند... معنای عشق برای زندگی آنها مفهوم خاصی داشت ... که آن دو نمیتوانستند بر پایه های دروغی زندگی خود را آغاز کنند 


و باز فصل دیگری از دفتر ساده ی زندگی ورق میخورد ... و باز خوشبختی افرادی که خدا را برای زندگیشان انتخاب میکنند و تنها از خود ذات پاکش طلب خوشبختی میکنند



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160