داستان مادری که 25 سال چشم بسته زنده گی کرده است .

Posted on at


30 سال قبل در یک خانواده مجاهد متدین روشنفکر و ده نشین پدری با 4 چهار فرزند زنده گی میکرد کودکان این خانواده همه فرشته صفت با نور و زیبای که داشتند همراه با پدر مجاهد و مادر خدمتگار در قریه دور دست زنده گی میکردند. پدری که روزهارا با پاه های برهنه برای پیدا نمودن لقمه نان و دفاع از وطن که حیثیت مادر را دارد شب هارا به صحرا و دامنه کوه های تاریک و دشت ها سپری میکرد.



کودکان همه روزه چشم به راه بودند که پدرشان از آنرا داخل خانه میشود و یکی  دیگر را تسلیت میدادند که امروز پدرم حتما میاید در یکی از روز های تاریک زمستانی و در مقابله با دشمنان سایه تاریکی خانواده این فامیل را گرفته و قهر زمان 5 فرشته را در آغوش کشیده پدرشان شهید میشود مادر کودکان که به بهانه های مختلف هر روز فرزندان خویش را فریب میداد تا درد دوری از پدر را حس نکنند چشم براه آن بود که پدری امروز شام آمده و همه فرزندان خود را در آغوش میکشد.



پدری که همیش راه رفتن گپ زدن نوشتن و کتاب خواندن را برای فرزندان خود میاموخت برای ابد صدایش در گوش فرزاندش خاموش شده ساعت هفت شام از موتری به رنگ نظامی به نزدیک خانه این شخص میاید  و عکسری به هزاران جرئت دروازه را تک تک کرده ناگهان همه اطفال به سرعت رایی دروازه میشوند و این صدا ره میکنند که پدرم آمد وقتی که دروازه را باز میکنند که همه چیز تغیر خورده و شخص دیگری است و میخواهد که با بزرگی از این خانواده ملاقات کند ناگهان مادر این اطفال قریب دراوزه میشود و میپرسد چی میخواهید ؟ عسکر به بسیار مشکل دهن خود را باز کرده و میگوید میخواهم بامرد کلان این خانواده صحبت نمایم خانم میگوید خودم کلان هستم و پدر فرزندانم به دفاع از ملک و جهاد در راه خداوند در جبهات به سر میبرند برای جواب سوال شخص مذکور نمیتواند که موضوع را درست بیان نموده و دستانش به لرزه میشود ناگهان خانم حالتش بسیار تغیر میکند و همه فرزاندان خویش را گرفته به اطاق میبرد و برمیگردد وسوال میکند که چی اتفاق افتاده؟؟؟؟ در این زمان عسکر موصوف با بسیار آه و ناله این را به زبان میارد که دیگر این فرزندان یتیم شده اند و پدری نیست تا برای شان بگوید که فرزندم نوشته کو درس بخوان بازی کو دیگر پدری نیست تا این فرزاندن جوار دیوار خانه را نگاه کنند که پدرمان میاید دیگر پدری نیست که بگوید میخواهم یک هفته وقت برایم رخصت بدهید که فرزندان همه  منتظر دیدار من است . در این وقت پاهای این خانم شروع به برزه میکند انرژی از دستانش خارج میشود ودیگر مجال این برایش نیست تا بتواند خود را کنترول نماید و فریاد میکشد که برای فرزندان چی جواب بدهم . آیا کسی است که برای معیشت ایشان لقمه نانی  بیاورد بعد از مدتی همه داستان تغیر میکند روز ها و شب های تاریک را این فرزندان بدون پدر سپری مینماید روزی از روز ها مادر این اطفال ترک دیار کرده و به شهر دیگری برای پیدا نمودن لقمه نان میروند و به هر در و درازه میروند تا کاری پیدا کنند بالاخره با شخص با ایمان و خدا ترسی رو به رو میشود و داستان را برایش حکایت میکند بعد از شنیدن داستان برای شخص مذکور مجالی نمیماند تا دیگر در مقابل این خانم ایستاد شود بعد از مدتی برای این خانم میگوید بیا و در یک مدرسه برای فرزاندن این وطن درس بتی و از این طریق راه برای پیدا کردن لقمه نان و تربیه اطفال خودت هم باز میشود خانم با هزارن خوشی و شکران نعمت این کار را قبول میکند بعد از مدتی سازمان ملل به این مدرسه کمک های خود را آغاز مینماید بعضی از اطفال یتیم را برایش آموزش و پرورش به خارج از کشور انتقال میدهد تعداد دیگری را در داخل کشور یتیم خانه های که وجود داشت  نگهداری میکرد روزی هیاتی که برای دیدن از یتیم خانه وارد آن شده بود در مقابل از معلم سوال میکنند آیا فرزند خودت هم در این مدرسه درس میخواند؟ خانم در جواب گفت بلی. نظر به درخواست سازمان ملل دو پسر کلان این خانواده که یکی 5 سال و دیگری 7 سال داشت تسلیم



این سازمان شد مادر هر هفته با طی نمودن راه های خطر برای دیدار از فرزندان خویش راهی یتم خانه میشد ناگهان روزی شهر را تاریکی فراه گرفته و همه اوضاع تغیر کرد شهر مکان جنگ میان دشمنان شد برای یک هفته تمامی راه های رسیدن به شهر مسدود بود بعد از یک هفته مادر از جان خویش گذشته و رایی یتم خانم میشود زمانی به یتیم خانه میرسد او یتیم خانه وقت نمانده همه چیز تغیر کرده صدای از مادر گفتن اطفالش به گوشش نمیایید همه اطاق ها به خاکستر مبدل شده ناگهان چیغ و فریاد زده فرزندانم کجاست ؟ شخص موسنی که در مقابل یتیم خانه نشسته بود گفت یک هفته میشود که سازمان ملل همه اطفال را بیرون کرده و به مکان دیگر منتقل کرده اما معلوم نیست که کجا ؟ در این زمان مادر در تمامی دفاتر و نماینده گی های سازمان ملل رفته و در مورد عزیزان خویش میپرسد .بعداز مدتی اوضاع خطیر شده همه دفاتر سازمان ملل از کشور بیرون میشوند و جنگ های داخلی شروع میشود مادر که شب ها بیدار و آسمان را نگاه میکرد.



 بعد از مدت 25 سال به یکی از نماینده گی های سازمان ملل به کشور همسایه مراجع کرده و ورق های که فرزندانش مطابق به آن ثبت سازمان ملل شده بود تقدیم کرد بدون اینکه جوابی به دست بیارد دست خالی به وطن باز گشته و بعد از مدت دو ماه راهی دفتر مذکور گردیده زمانیکه به دفتر نزدیک میشود خانمی که در آن دفتر مسول مراجمعین بود فریاد کشیده و این خانم را بغل میکند و میگوید برایت مژده دارم در این زمان خانم زوفت میکند بعد از مدتی که به هوش میاید عکس ها و معلومات فرزندانش به دستش داده میشود  و میخواند



که فرزند کلان در کشور جرمنی در فاکولته طب و فرزند دوم در آسپانیا فاکولته حقوق را میخواند .


این بود داستان واقعی و غم انگیز مادر و چهار فرزند یتیم.


ترتیب کننده " احمد سیر صمیمی"



About the author

AhmadSiyarSamimi

This is Ahmad Siyar Samimi Interest to Studying books and Writing of Topics

Subscribe 0
160