خدا...!!!...گفتگوی عشق در آیینه

Posted on at



چیست...؟ یک حس، یک تغییر، یک نیرو، یک تشویش، یک عملی سر و پا آکنده در تغییر و تحول.


نه باورم نمی شود که میان اینهمه خار و خسک، میان این آتش و دود گلی از جنس لاله ها برویید!


آیینه ای آیینه صدا بزن، چیزی بگو، حرفی بزن؛ بگو که اینهمه آیا ممکن است؟!


 



باور کن! باور؛ نه مرا، خود را که باور کنی من در ذات تو ام، من از ازل تا به ابد سایه ای پیدای تو ام.


تو ای آدم! چه آبم دهی، چه در زیر آتش سوزان سایبانم را بگیری، چه در گلدان دلت مرا نشانده آب حیاتم دهی من هستم و خدای آن بالا ها هست که مواظب احوال من و تو باشد...


پس تو! تو ای آدم همدمت بساز، با من حرفی بزن، چیزی بگو، رازت را با آیینه ها که تبلور من هستند آشکار بساز؛ خود را ببین میان شیشیه های سایه دار، خود را دریاب و این بار وزین نا امیدی را بیهوده بدوش مکش، با یک دنیا علاقه و عشق به او توکل کن، به اویی که مرا برای طروات و زنده ماندن تو فرستاده است تا وجود نازت را میان این برهوت سرخ و آتشین سایه ای سرد باشم.


بله به عشق توکل کن، به عشق آن اولین و آخرین، به ذات اقدس آن خدای یگانه باور کن که جاویدانه است و وجودت را سر و پا غرق نعمت خود ساخته و درتاریکی و روشنایی زندگی یارت است.




About the author

160