بازی کودکی

Posted on at


باز سپیده صدایم میکند.... چقدر میخوابی بلند شو... امروز با نرگس قراره بازی کنیم نرگس آمده تو هنوز هم خوابی.... چشم هایم را به هم میمالم ... دستم را میگیرد و بلند میکند... باز شروع میشود... گرگم به هوا... خاله بازی... لی لی... تمام بازی های کودکانه ام را حفظ شدم... باز چادر مادرم روی سرم قرار میگیرد... باز مادر میشوم... عروسکم کودکم میشود... بغلش میکنم... راه خانه سپیده را در پیش میگیرم... خانه سپیده میشد اتاق پذیرایی مان... زنگ میزدم با زبان کودکانه ام ... زنگی نبود اما زبانم زنگ در خانه سپیده میشد


سپیده در را باز میکرد... باز خوراکی هایی که بابا برای هردویمان میخرید میشد وسیله پذیرایی... پفک میخوردیم ... با لیوان های پلاستیکی چای داغ میخوردیم ... باز حرف های مادرم را تکرار میکردم... باز در خیالم عروسکم گریه میکرد... او را روی پاهای کودکانه ام میخواباندم... سپیده برای ماندن من ... کلی اصرار میکرد که خواهر امشب را در خانه من باش... باز بهانه من کودک قلابی ام میشد... عروسک را بغل میکردم روی او را میبوسیدم... با سپیده خداحافظی میکردم... و راه اتاقم را در پیش میگرفتم


باز مادرمان داد میکشید که زود دخترا حاضر شوید که با همدیگر بریم خانه خاله سهیلا... دوباره با صدای هورا از جا بلند میشدیم... زود لباس های کوچک مان را تن میکردیم ... خانه خاله سهیلا برایمان حکم بازی کردن با پسرخاله هایمان را داشت ... آنجا که میرسیدیم ... چهار نفری میشدیم یک تیم بازی... سپیده, سعید, حامد, بهاره... سپیده از سعید بزرگتر بود ... بنابراین هر وقت سپیده یک تیم بازی تشکیل میداد... من و حامد هم جز گروه سپیده میشدیم... سعید هم به ناچار عضو گروهی میشد که ما در آن بازی انتخاب میکردیم... باز صدای ما از آسمان ها بالاتر میرفت... قایم موشک... هرکسی یک جایی را برای مخفی شدن انتخاب میکرد... و تا آخر شب بازی میکردیم... شب که میشد... کنار دفتر نقاشی های سعید و حامد می نشستیم .... حامد کاریکاتور میکشید... و ما بچه ها او را برای نقاشی های زیبایش تحسین میکردیم... دور هم فیلم میدیدم ... فیلم های خنده دار... و خنده هایی که از ته دل بود


همه ما کودکی را خوب یاد گرفته بودیم که ناگاه بزرگی ما را در بر گرفت... حالا که بزرگ شدیم آنقدر مصروف کارهای خودمان هستیم که هرزگاهی یاد دوران شرین کودکی میافتیم... حالا سپیده یک مادر ..... و سعید یک پدر نمونه شده است آنها مصروف پرورش کودکانی هستند ... که با دست های خودشان آنها را تعلیم و تربیت میدهند... آنها لیاقت داشتند که مسئولیت یک خانواده را به عهده بگیرند


باز بازی های کودکی را مرور میکنم و به دختر سپیده آموزش میدهم... او یک فرشته در قالب یک کودک به خانه سپیده به دنیا آمد... او حالا یک کودک دارد ... دوباره سپیده کودک میشود... همبازی کودکش میشود... اشک دور چشمانم حلقه میزند... قلب من پر از عشق میشود      بچه های دیروز... پدران و مادران نسل امروز شدند... باز بازی ها در پستوی قلب پاک آنها نمایان میشود... من به این اطمینان میرسم که هنوز هم کودکی در این آدم های بزرگ جریان دارد


هیچ کداممان نمیتوانیم کودکی پر از تلاطم را فراموش کنیم حتی اگر مصروفیت هایمان بیشتر از یادآوری خاطراتمان شود... باز هم جایی وجود دارد ... که بشینیم و از تکرار تکراری ها لذت ببریم... سرنوشت قلم سبزش را در دست میگیرد و میکشد بر روی روزهای آدم های دنیا... زیبا... تمیز... خوش خط... رسا... کودکی که پاکی را یاد گرفت... تا انتهای دنیا هم اگر بدی را برایش زیبا جلوه دادی هرگز به سوی بدی ها سوق نمیخورد... زیرا فکر کودکان مانند سنگ میماند... وقتی تراشیده شود درست کردنش محال میشود


حالا دیگر میدانم ... که بازی هایی که میکردیم همه از روی دل هایی بود... که عشق در درون آنها انباشته شده بود... و دلی که عشق را پرورش دهد... بی خیالی میشود جز کارهایی که هیچ وقت تکرار نمیشود



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160