درد

Posted on at


درد را از هر طرف بنویسی همان درد است... درد من ... درد تو... درد کودک پریشان که کنار چهار راه با بسته آدامس طلب خریدن آدم ها میکند تا شاید شب که میشود با خنده ای برلب بخوابد... همیشه زندگی رسم خوشایندی نیست گاهی میشود با درد دیگران شب را بگذرانیم... نمیشود درد دیگران را نبینی ... شاید لحظه ای در این دنیای سرگردان اشک چشمانت بخاطر دیگران جاری شود و آنگاه که فهمیدی درد چیست؟... میان اشک هایت دست هایت را برای آرامش دل دیگران هم بلند کن


همیشه نمیشود عاشق بود... عاشق شخصی که او را برای زندگی آینده ات انتخاب کردی... گاهی میتوانی عاشق کسانی یا چیزهایی شوی که مانند رهگذر از کنار آنها گذشتی... کلامم را صریح بگویم... در طی زندگی کردن به اشخاصی بر خواهی خورد که ناخواسته قصه ی زندگی آنها را میشنوی و آنگاه میخواهم بدانم نظر تو درباره زندگی دردآوری که آنها داشتند و مستحق آن نبودند چه بوده؟


من از تو قضاوت نمیخواهم فقط کمی همدردی با درد آنها را میخواهم... گاهی میتوانی کنار دل مادرت بشینی که سالها وقت خودش را صرف گریه هایت کرده است... صرف خندیدنت کرده ...صرف زندگی رویای ات کرده... گاهی میتوانی بی دلیل سبب خنده دیگران شوی کمی از خواسته های خودت بکاهی و به خوشحالی دیگران فکر کنی و برایت مهم باشد که دیگران هم میتوانند زندگی خوبی را سپری کنند... نمیشود در وصف چند خط درد آدم ها را بگویم


دردهای آدم ها به زبان نمی آید ... زیرا ثقیل تر از نوشتن فهمیدن است... گاهی جای خودت را در زندگی با کسی عوض کن... با آدمی که قصه ی زندگیش را فقط شنیده ای... ببین توان آن را داری که در آن محیطی که یک حیوان نمیتواند سپری کند تو زندگی کنی... حرف هایی که اگر به یک حیوان بزنی ... تو را زخمی میکند اما میدانی که نمیتوانی سخنی بر لبهایت جاری کنی... سخت است... از جنس وحشتناک.. از جنس بی رحمی ... از جنس حیوانی.. و شاید پست تر از آن


گاهی انتخاب میکنی که باید تغییر کنی اما نمیتوانی باری را که یک عمر حمل کردی به یکباره بر زمین بگذاری... زبان قاصر است از بیانش از تکرارش از سختی اش... گاهی وقت ها میتوانم به آسانی اشک بریزم... فقط با شنیدن کلامی از کودکی... یا پیرمردی... یا جوانی... همه در خور زندگیشان دردهایی دارند که با تمام وجود حس کردنشان را تجربه کردند ... فقط هرازگاهی که با آدم های سرزمینم می نشینم... آرزوهایی را در دل و قلب دارند که تو نمیتوانی آنها را برآورده کنید...ُ شاید سهم من از قصه ی آدم ها فقط گوش کردن باشد... فقط در حد همدردی بتوانتم آنها را همراهی کنم


بعضی وقت نمیتوانم درد آنها را کاهش دهم... فقط میتوانم مرحم شوم... گوشم را به آنها قرض دهم... سعی کنم گوش کنم... شنیدن برای این قصه ها کم است گاهی باید فهمید... حال آنها را در آن شرایط سنجید... ولی شنیدن بعضی قصه ها سخت است... سخت است خودت را جای افرادی بگذاری که عمری را با آن دردها سر کردند


دست های پینه زده پیرمردی را می بینی که برای حلال بودن نانی که میخورد و به خورد کودکانش میدهد زحمت میکشد... زیر آفتاب سوزان میسوزد تا نانش حلال شود... سخت دلت را زخمی میکند... از فداکاریش... از محبتش... از توانش... از بزرگیش... از شرف و انسانیش... این انسان ها بزرگ هستند فقط دیده نشدند تا بعضی افراد عبرت بگیرند



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160