روزگار برخلاف آرزوهایم مسیر خویش را بی اعتنا می پیماید ومن در زیر لنگر زمان در خود پیچیده ام و نمیدانم به کجا روانم و آخرم چه خواهد شد؟؟...
درهیاهوی گذر زمان به اطرافم می نگرم به مردمانی که همانند گرگ های درنده به فکر شکار یکدیگر اند ، به عواطف نگاه میکنم که هیچ بوی از آن به مشامم نمیرسد ، هیچ کس حرفی از مهربانی را درمیان نمیگذارد ، قلب ها پر از کینه ، کدورت ، غرور، انتقام وحسادت است...
کرانه های آفاق را پر از آفات می بینم و آب دریاها ناخالص وخش دار به نظر میرسد......
من درین روزگار متحیرم چون به کام کسانی میگذرد که اندیشه های شان زراندوزی و وحشت پراگنی اســــــــــــــــــــــت................................................
خستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ام........................................!!!
بار الهی !
یاری ام فرماء تا آنگونه زیست نمایم که دور از چتر و سایه بان رحمت وعصمتت نباشم وقلبم را همچون کریستال های بلوری و خالص زیبا و صیقل دار گردان .......!