(3)دو قلب پائیزی

Posted on at


قسمت (سوم) دو قلب پائیزی:


مادر آرزو میگفت خدایا! این چه امتحانیست که مرا میکنی. نه میتوانم آرزو که همۀ دنیای من است را از خود دور کنم. نه میتوانم او را به این حال  ببینم. وقتی آرزوحالت مادرش را دید او را به آغوش گرفت و خیلی ناراحت شد و خودش را جای او دختر قرار داد. که اگرمن به چنین خانوادۀ فقیر، بیسوادی بزرگ میشدم و مادرم وپدرم انسانهای نسبتآ ثروتمند که همۀ جانشان را بروی اولادهای خود میگذارند میبودند آیا تحمل میکردم که از حق خودم بگذرم برای دختری که فقط همسن من بود. نه نمیگذشتم و هرگز سکوت نمیکردم. آرزو که دختر دلسوز وباهوشی بود چندروز را با خود فکر میکرد و میگفت حق او دختر است که به خانوادۀ واقعی اش برگردد. اگر برنگردد من برای همۀ عمرم خودم را گنهکار و باعذاب سخت وجدان احساس خواهم کرد من نمیتوانم نگرانی مادر پدرم را تحمل کنم. یک هفته بعد آرزو که دختر هوشیار و مهربانی بود به مادرش گفت که او به خانۀ خودش برمیگردد. همۀ خانواده اش تعجب کردند. ولی او با بدنی که داشت میلرزید گفت " همین واقعیت است که من در شب تولدم توسط نرس بیمارستان تبدیل شدم و دختر واقعی تان نیستم اما شما برای همیشه خانواده ام خواهی ماند. من هرگز شما را فراموش نمیکنم و حق دختر تان است تا به خانوادۀ حقیقی و مهربانش بپیوندد." وبه مادرش گفت تا فردا برود و همۀ قضیه را به آن خانواده تعریف کند. پس فردای آن شب مادرش با هزار ترس ودلهوره خانۀ دخترش رفت تا همۀ واقعیت را تعریف کند. مادر آرزو که فقط از چشمهایش اشک میآمد به خانمی که از دخترش مواظبت کرده بود گفت خانم باید به شما موضوعی را بگوییم که هر دوی ما از آن چندین سال است که بیخبریم و به گفتن ادامه داد. آنها از شنیدن این واقعیت نیز خیلی شاکی وناراحت شدند برایشان غیر قابل باور بود و مادرآرزو با آن خانواده به بیمارستان رفت تا باورشان شود که راست میگوید. آن خانواده هم مجبور شدند تا همه چیز را شگفت انگیزانه بپذیرند. دراین چند روزی که آرزو آمادگی رفتن را میگرفت برایش سختترین روزها و تاریکترین شبها بود.



  اوفکر میکرد که فقط دو یا سه روز دیگر از کسانیکه یک عمر با آنها زندگی خوشی را سپری کرده بود، از کسانیکه هرگز محبت هاو مهربانی هایشان را فراموش نمیکند وهمۀ دنیایش را شریک هستند چطوربرای همیشه جدا شود. در آن روزها فقط به آغوش مادر وپدرش بود و بغض دلتنگی وتصوردوری آرزو، سراسر وجود امید را ناراحتی گرفته بود. نه مکتب میرفت ونه چیزی میخورد.



 


ادامه دارد... 


نوشتۀ از : "سمانه ضیأ



About the author

160