لبخند تو را قاب کردم

Posted on at


کسانی هستند که میخواهند تمام عمرت را کنارشان سرکنی و با آنها تا آخر راه همراه باشی و تو هم آنها را گاهی بیشتراز وجودت می پرستی از جمله پدر و مادر همان هایی که عمری برای خوشبختی ما روز و شب به دعا نشستند و گریه هایشان بهانه دل کوچک ما شد تا خدا دعای ما را قبول کند



همان هایی که عمرشان را وقف به ثمر رساندن وجودما کردند اما یک جایی هست که دوست داری شانه ای باشد که به آن تکیه دهی.... کسی باشد هم سن سال خودت... کسی که هم سایه تو شود... کسی که باشد برای همراهی تو از اوج جوانی تا دم پیری و مرگ و او کسی نیست جز همسفر زندگی... کسی که اگر خدا برای آدم انتخاب کند هیچ معجزه ای بزرگ تر از آن نیست چرا که فقط خدا میداند ما با چه شخصیتی خوشبخت میشویم



لحظه هایی هست که میخندی... آن لحظه ها را قاب میکنم در تصویر ذهنم... اگر فرصت باشد تمام آن لحظه ها را عکس میگیرم... می خندی و از خنده تو تمام احساساتم به اوج میرسد.. احساس میکنم زیر پام خالی میشود.. وقتی تصویرت را با لبخند ببینم محال است باور کنم که آدم خشن و بدی باشی... باور کن انسان ها فقط با لبخند زیبا میشوند وقتی میخندی ایمان می آورم که در کنار تو آرامش دارم... لبخند تو به من اطمینان خاطر میدهد... میدانم آدم واقعی زندگی ام بودی



وقتی که با تمام خشم و غضب ... و صدای دورگه به من نگاه میکنی و داد میزنی احساس میکنم هیچ وقت آدم منطقی و روشنفکری نبودی..... بعضی اوقات فکر میکنم تمام احساسم به یغما رفته ... و من آدم مرده ای شدم! خالی از عشق..فکر...احساس.. باور! میگویند:- تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن ... ولی توی دعوا هم تو .... همان آدم بودی... همانی که عمرم را به پای تو و در کنار لحظه های زندگی تو خرج کردم


 


سخت است باور کنم که تو وقتی از زندگی ناراحت میشوی به سمت من هجوم میاوری و تمام خشم فرو داده ات را بر سر بی گناه من خالی میکنی اینجاست که می فهمم آدم ها همیشه در حال تغییر هستند... و ما نمیتوانیم حالات یک آدم را کنترل کنیم... گاهی میخواهم همدرد لحظه هایت شوم... بخندی بخندم... می خواهم تمام ناراحتی که از مردم به تو رسیده را کاهش دهم... گاهی از عصبانی ات تو سخت دلم میگیرد... اما به اجبار کنار تو می شینم سعی میکنم آرامش خودم را حفظ کنم


 


گاهی فراموش میکنم که من فقط برای همراهی با تو وارد این زندگی شدم... گاهی از خودم غافل میشوم درد تو آنقدر به من نزدیک میشود ... که فکر میکنم تو هستم... تمام تو... تمام وجود شما... درد تو درد من میشود... پا به پای تو اشک میریزم... تو مرد من هستی ... همان مردی که سالها از خدا خواستم ... من از خدا خوشبختی ام را خواستم ... خوشبختی که بخاطر آن من باید قیمت تمام عمرم را به پای آن میریختم خدا تو را سرراه من قرار داد... تو شدی تمام وجودم.... کسی که باور کردم دوستش دارم و تمام احساسم را خرج تو کردم ... خرج لبخند هایت ... خرج خوبی هایت... خرج ناراحتی هایت... و خرج تمام زندگی خودم وخودت



حالا که به اینجا رسیدم... دیدم زندگی آنقدر بالا و پایین دارد که من هنوز تجربه های آنچنانی از آن را ندارم... همین تناقض است که زندگی را قشنگ تر میکند تو نصف عمر با ارزشت را در خانه ای بزرگ شدی که از در و دیوار آن بوی محبت وصفا و خاکی بودن می آمد... و من در خانه ای بزرگ شدم که از هر طرف آن بوی عشق و همدلی می آمد



از تمام دنیا یک خواهر داشتم که به خاطر تصمیم پدر و مادرم به خارج رفت... و من بعد از خواهرم تمام دردو دل هایم را با بالشتم تقسیم کردم... بعد از آن شی بی جان ... تو همسفر زندگی پرماجرایم شدی... زندگی کردن با تو را خیلی دوست دارم زیرا تو همانی بودی که خدا برای من انتخاب کرد وانتخاب خدا حرف ندارد



این داستان تخیلی را نوشتم احساس کردم تخیلات یک نسل جوان را به تصویر کشیدم امیدوارم لذت برده باشید




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160