راهی که پیمودنش برایم سخت بود؟

Posted on at



داستانم از جای شروع شد که من هنوز سن 5 ساله گی را سپری نکرده بودم اوایل زنده گی من بود نمی دانستم چی راه سختی در انتظارم است ، هنوز شاید  خدا {ج}صفحه تقدیر من را باز نکرده بود، من اولین دختر خانواده بزرگی بودم که بعد از چند برادر در این خانه تولد شده بودم، پدرم معلم و مادرم خانم خانه بود چون به گفته بعضی ها من از استعداد فوق العاده بر خور دار بودم ،که این را هم مدیون خالق بی همتای خود می دانم.
 مکاتب تازه آغاز شده بود در آن مکتبی که پدرم ایفاّ وظیفه می نمود در کودکستانش شامل شدم اما من در آن جا تازه رفته بودم و این محیط بی گانه برایم نا آشنا بود روز اول کودکستان را به گریه سپری کردم.
روز دوم :در حالی که غم در دل داشتم که چی طور دوباره به آن محیطی  که بجز از خدا به کسی دیگر آشنایی ندارم وارد شوم، خوب به بسیاراندوه و غم به   کودکستان رفتم شاید خدا از حال دلم با خبر شده بود و در همان لحظه یی که امیدم را از دست داده بودم به دادم رسید!!!!!!!
 

در آن لحظه یی که درست پایم را می خواستم به دروازه کود کستان به گذارم یکی از اساتید صنوف اول آمد و برای پدرم گفت: (این را بگذارید که به صنف خود ببرم تابه این میحط آشنا شود )
بعد از چند لحظه سکوت پدرم گفت:باشه برود اما اگر گریان کرد دیگر به مکتب نخواهم آورد.
استاد لبخندی زد و گفت:این طور نخواهد شد، شاید او می دانست ازلیاقت و استعدادم.
 

بعد از آن من را به صنف اش برد من یک نفس عمیق کشیدم و خدا را شکر کردم همانطور که یادم می آید به میزی می نشستم که استاد می نشست،و هر کس از استادم پرسان می کرد که چرا {بهار} به میز شما می نشیند در جوابش می گفت: برادر زاده ام اگر عمه خود را نبیند گریان می کند ،در حالی که عمه من هم نبود .
روز دوم و سوم و چهارم هم گذشت کم کم به مکتب و درس و استادم علاقه مند شده بودم
استاد دروس های که به دیگر شاگردان تدریس می کرد، من هم می آموختم تا اینکه به این ترتیب بعد از این که استاد فهمید که من هم آن دروس را یاد گرفتم برای پدرم گفت:بگذارید  بهار امسال به همین صنف بماند تا ببینم چی می کند.
بلآخره به پایان سال رسیدیم بعداز امتحان به درجه{اول} رسیدم در همان لحظه در پیراهنم جا نمی شدم می خواستم بال در بیاورم و پرواز کنم و به آسمان بروم و از خدای خود سپاس گذاری کنم .
به همین منرال صنوف 2و3 را سپری کردم  باز هم به الطاف خداوند {اول}شدم.
 

در پایان همان سال بودیم که طالبان بر سرزمین ما تسلط یافتند و مکاتب هم بسته شد،  دیگر از مکتب خبری نبود. روز های که به خانه بودم بسیار دیر می گذشت استادم را زیاد یاد کرده بودم صنف ،دوستانم ،دورس مکتب را ،هیچ شبی نبود که به فکر استادم نباشم..
ادامه دارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!    



About the author

160