ادامه داستان بخش دوم

Posted on at


در آن زمان چون بچه ها می توانستند، درس بیاموزند برادر بزرگم درس می خواند  برادر بزرگم درس می خواند ومن هم در پهلوی کمک با مادرم در اوقات فراغت خود همراه با برادر بزرگم درس می خواندم خلآصه آن که کم کم دیگر بزرگ شده بودم خواهرو برادر کوچکم به آموزشگاه خانه گی می رفتند  اما هیچ کس از من یادی نکرد در اینجا بود که در بین من و برادرم عدالت از بین رفت دلم نیز شکست، به همین ساده گی3 سال گذشت ،،
  تلاش مجاهدین کشور مان از دست طالبان گرفتند دوباره دروازه های مکاتب به روی شاگردان باز شد برای من گفتند که دوباره از ادامه صنف 4 بخوان اما من می دانستم که دروسی که درخانه خوانده بودم به من کمک می کند  که من  به صنف 7 بشستم .
 
 
از دوران تلخ خانه لب می گشاییم:در خانه ما به خاطر اینکه برادرهایم بزرگ بودند و من یگانه دستیار و کمک کننده مادرم بودم و هر چی که برادرهایم می گفتند باید انجام می شد خانه ما مانند نظام شاهی و دیکتاتوری بود کم کم من سلطه خود را از دست داده بودم اصلا من هم کدام عددی بودم؟
 




درس خود را تمام کردم و برادرهایم همه داماد شدند و تنها من وخواهرم،همراه دو برادر مادرو پدرم  به خانه ماندیم.
بعد از تمام کردن صنف 12 به فکر امتحان کانکور شدم بدون آماده گی امتحان دادم سال اول را بی نتیجه آمدم این سال بر دلم کدام دردی نبود چون می دانستم مشکل از من است و درسی نخواندم. بر علاوه این کار گپ های زیادی برایم از هر طرف زده شد من نا امید شدم، شاید تقدیرم این چنین نوشته شده بود .
در سال دوم هم کم و بیش درس خواندم اما در این سال خیاطی  وبعضی دیگر فنون هارا آموختم  باز هم درسی که باید می خواندم نشد، از یک طرف مشکلات خانه ودر کنارش اقتصاد ضعیف.
 رشته یی که مورد علاقه ام  انجینری بود ، این بار هم نشد بازهم نا امید برگشتم دیگر پرو بالم شکسته بود از هر طرف گپ سخت می شنیدم  آرزو ام دیگر به کابوس تبدیل شده بود.
 شاید اسمم تنها بهار باقی مانده بود و در خودم خزانی سردی شروع به وزیدن کرده بود که به جز از خدا کسی نمی دانست.ودیگر سرسبزی دراین وادی نمانده بود.
 
ادامه دارد....................................................................................... خود همراه با برادر بزرگم درس می خواندم خلآصه آن که کم کم دیگر بزرگ شده بودم خواهرو برادر کوچکم به آموزشگاه خانه گی می رفتند  اما هیچ کس از من یادی نکرد در اینجا بود که در بین من و برادرم عدالت از بین رفت دلم نیز شکست، به همین ساده گی3 سال گذشت ،،
  تلاش مجاهدین کشور مان از دست طالبان گرفتند دوباره دروازه های مکاتب به روی شاگردان باز شد برای من گفتند که دوباره از ادامه صنف 4 بخوان اما من می دانستم که دروسی که درخانه خوانده بودم به من کمک می کند  که من  به صنف 7 بشستم .
 
 
از دوران تلخ خانه لب می گشاییم:در خانه ما به خاطر اینکه برادرهایم بزرگ بودند و من یگانه دستیار و کمک کننده مادرم بودم و هر چی که برادرهایم می گفتند باید انجام می شد خانه ما مانند نظام شاهی و دیکتاتوری بود کم کم من سلطه خود را از دست داده بودم اصلا من هم کدام عددی بودم؟
 




درس خود را تمام کردم و برادرهایم همه داماد شدند و تنها من وخواهرم،همراه دو برادر مادرو پدرم  به خانه ماندیم.
بعد از تمام کردن صنف 12 به فکر امتحان کانکور شدم بدون آماده گی امتحان دادم سال اول را بی نتیجه آمدم این سال بر دلم کدام دردی نبود چون می دانستم مشکل از من است و درسی نخواندم. بر علاوه این کار گپ های زیادی برایم از هر طرف زده شد من نا امید شدم، شاید تقدیرم این چنین نوشته شده بود .
در سال دوم هم کم و بیش درس خواندم اما در این سال خیاطی  وبعضی دیگر فنون هارا آموختم  باز هم درسی که باید می خواندم نشد، از یک طرف مشکلات خانه ودر کنارش اقتصاد ضعیف.
 رشته یی که مورد علاقه ام  انجینری بود ، این بار هم نشد بازهم نا امید برگشتم دیگر پرو بالم شکسته بود از هر طرف گپ سخت می شنیدم  آرزو ام دیگر به کابوس تبدیل شده بود.
 شاید اسمم تنها بهار باقی مانده بود و در خودم خزانی سردی شروع به وزیدن کرده بود که به جز از خدا کسی نمی دانست.ودیگر سرسبزی دراین وادی نمانده بود.
 
ادامه دارد.......................................................................................



About the author

160