انگاه كه دستانم شروع به نوشتن مي كند و لبهايم با هم پيوسته و باز گشته الفاظي از دهانم مي برآيد كه گويا دنياي سنجيده ام و اين الفاظ را گويا ساختم،و حالا كه ميخواهم از ان سنجش چيزي را برگزينم در چشمانم دنياي از غرور و نجابت برآشفته مي گردد. گويا كه ميخواهم هامون را بنويسم و راي كهتران را از خودنمايم. پاهايم مي لرزد ودر خود نمي گنجم.
در صدايم هق هق گريه شب هاي بي نواي، چشمانم را به هم مي فشارم دنياي از رنگين كمان را ميبينم، نه رنگين كمان انچه من ميبينم رنگين كمان نيست، ان رنگ هاي كه من ميبينم رنگ هاي رنگين كمان نيست.
اين نامردمان بهارم را برايم پائيزي زردي ساخته اند.آزاديم را تنگ ساختند،صلح سبزم را برايم جنگ ومرگ ساختند،اشك شوق چشمانم را برايم اشك سرد ساختند،من همانم كه اين نامردمان من را سنگ ساختند.
من را چون ارزني براي بيع در بازار كساد روزگاربه دست نامردمتر ازخود دست به دست هم انداختند.و من همانم كه با چوبي از درخت بي ريشه اي پرپر ساختند.اين چوب بي ريشه حق من نيست چرا حق است حق كاغذو قلم در دستانم، آيا كسي شناخت من كيستم؟
من كيستم كه سال ها درين گوشه ويراني مي سوزم و مي سازم، صداي خفته در گلويم، اشكم خشكيده در چشمانم،رنگ زرد رخسارم،موهاي ژوليده دراطرافم. دوست دارم يكبار ديگر بياد اورم من كيستم؟
من دخترافغان زمين ام وحال توانستم به اثبات رسانم كه من كيستم وخواهم رسانيد .تا طنين اوازم را به گوش جهانيان نرسانم نخواهم نشست بايد دنيا بداند بودنم راو نجابت وكرامت و شرافتم را.آيا كسي شناخت من كيستم؟