از من و نیویورک یک عکس بگیر

Posted on at


سرم را بالا میگیرم نفس عمیقی می کشم. با خودم میخندم دیگر کسی اینجا در موردم قضاوت نمیکند می توانم هر چقدر که می خواهم دیوانه بازی در بیاورم. سردی زمستان در تمام شهر نیویورک زوزه میکشد اما بازهم در خیابانهایش یک عالمه آدم می بینی. بوی سوسیس سرخ شده دست فروشان  نیویورک در این سرما دل آدم را آب میکند. اینقدر آدم خوشتیپ از کنارت رد میشوند که از ذوق نمی دانی چه کار کنی. از همه جا بوی پول می آید: از مغازه ها، کیف های چرمی رهگذران، از ساختمان ها، از رستورانت ها. بعضی وقتها از خودم میپرسم چند نفری که از کنارم رد شد فارسی میدانست؟ در نیویورک، اکثرآدم هایی که از کنارت رد میشوند اصلا آمریکایی نیستند از همه جای دنیا می آیند، پس بعید نیست که پسر کاکایت را هم در آنجا پیدا کنی


.


"می خواهی شب سال نو میلادی بیاییم نیویورک (تایم سکور) با مردم جشن بگیریم؟ " به خواهرم پیشنهاد دادم-.


نه! یخ میزنی، سرما میخوری. تازه در این همه شلوغی چی کار کنیم؟" خواهر بزرگترم با من موافق نبود. ترجیح میداد که از طریق تلویزیون تجلیل سال نو میلادی را بیبیند. نمی دانم که به فکر من بود یا که حوصله دردسر نداشت.


من هم از سر مخالقت نفس عمیقی کشیدم. مطمین بودم اگرخواهرم مثل من پانزده ساله بود این حرف را نمی زد. آدم های بالغ بعضی وقتها سنگ تمام میگذارند که خوشحالت کنند ولی آخر خط بهت گیر می دهند و همه چیز را خراب میکنند. نه ،نه! قدر نشناسی نمیکنم، فقط دارم میگویم چرا بعضی وقتها ما نوجوانان با شما آدم های بالغ مخالفت میکنیم. خوب نمی گذارید بعضی از کارهایمان را به دل خودمان بکنیم، به قول بعضی ها می خواهیم دنیا را کشف کنیم ولی آدم بزرگها دوست دارند تجربیات خودشان را در اختیار ما کوچکترها بگذارند و بگویند:"عزیز من، این هم تجربیات من، از آنها استفاده کن و درس عبرت بگیر. دیگر اشتباه نکنی ها".
 اما بعضی وقتها به خواهرم هم حق می دهم که اینقدر محتاط باشد. اگر در این کشور غریب بلایی سرم بیاید، همه یخن او را میگیرند. تازه با بی صبری که من دارم، همین یک خواهری که قدرم را بداند، برایم زیاد است


.


از نیویورک خوشم می آید. اولین بار که رفته بودم نیویورک، یاد فیلم های هالیوودی افتادم با خودم میگفتم احتمالا لیاناردو دیکاپریو از جایی که ایستاده ام، عبور کرده است و بعد از ذوق با خودم می خندیدم. تق تق کفش های پاشنه بلند بعضی از خانوم ها که از کنارم رد میشدند را هنوز فراموش نکرده ام .انگار با صدای کفش هایشان  اعلام ورود میکردند و یک پیام غیر مستقیم میدادند که: " از سر راهم برو کنار."
وقتی در نیویورک می روم محو تماشا آدم های دیگر می شوم. آدم های مختلف از هر نوع سطح اجتماعی، از سراسر دنیا، مسلمان، مسیحی، کافر، خوشگل، زشت، لاغر، بلند، کوتاه، اوووووووووووووووه.


همان شب با خواهرم رفتیم داخل ساختمان امپایر ستیت، باورم نمیشد که تمام نیویورک زیر پاهایم بود. از داخل این ساختمان صد طبقه موتر ها مانند کرم های شبتاب معلوم میشدند. احساس خوبی داشتم. به خواهرم گفتم:"اشکال ندارد اگر که شب سال نو به تایم سکور نرفتیم." در جوابم گفت:"امر دیگری باشد." من هم با ذوق گفتم: "یک عکس با نیویورک از من میگیری؟


 



نویسنده: فاطمه حیدری"



About the author

FatimaHaidari

Fatima Hadari is an Afghan student now studing at the St. Timothy's School in Maryland, USA. She loves writing because it allows her to express her feelings freely. When she was 12, she started blogging in Farsi. Now she writes for Afghan Women Writing Project, Film Annex, and Women's Annex.…

Subscribe 0
160