داستان واقعی فریب پسر به دختر

Posted on at



این داستان یک داستان واقعی است که تقریبا چهار سال پیش به اتفاق افتاده بود. یک پسرو یک دختر تقریبا چهار سال پیش در یک مکتب خصوصی باهمدیگر همکار بودند و عاشق همدیگر شدند.


دختر از صنف دوازده فارغ شده بود وبه خوبی امتحان کانکور را سپری کرد و به فاکولته ادبیات کامیاب شد و او یک دختر هوشیار ولایق و خوش نویس بود و به کارهای اداری دسترسی کامل داشت و بعد ازدو ماه سپری کردن معلمی اش به حیث سرمعلم مکتب تعیین شد و به خوبی ایفاء وظیفه میکرد.


یک روز یک پسر آمد و او را به حیث کمپیوتر کار مکتب تعیین کردند و او به انگلیسی و کمپیوتر مهارت زیادی داشت از نظر ظاهری خیل خوش اخلاق و خوب به نظر میرسید ، پسر شیعه بود و دختر سنی بود چون هر دوی آنها به داخل اداره همکاربودند به مرور زمان عاشق همدیگر شدند اینقدر باهم وابسته شده بودند که حتا  بدون همدیگر نمیتوانستند زندگی کنند ، اما عشق دخترنسبت به پسر واقعی بود در صورتیکه پسر باگفتن دوستت دارم وعاشق ات هستم دروغ بود یک عشق واقعی نسبت به دختر نداشت ازروی هوا وهوس بود او را فریب میداد یک روز دختر به پسر گفت : که تا چه زمانی من و تو همینطور ادامه بدهیم باید با هم نامزد شویم پسر قبول کرد و مادرش به خواستگاری دختر روان کرد ، اما فامیل پسر و فامیل دختر به مسئله ازدواج آنها راضی نبودند .



باز هم مادر پسر دوباره به خواستگاری رفت ، پدر دختر برای مادر پسر گفت : دخترم به شخص شیعه نمیدهم ، دختر این حرف را از پدرش شنید دست به خودکشی زد تعدادی زیاد قرص خورد اما نجات یافت و به خانه خاله اش فرار کرد تقریبا بیشتر از یک ماه به خانه خاله اش بود و پدرش مجبور شد که ازدواج هر دورا قبول کند و از پسر شش لک پیسه درخواست کرد.


پسر: درخواست پدر دختر را قبول نکرد و هردویشان به شورای زنان رفتند و دختر از پدرش شکایت کرد که من را به این پسر نمیدهد .


پدردختر : ضمن که شکایت نامه را دید سکته کرد وده  روز بیهوش بود تقریبا سه هفته به شفاخانه هرات بستری شد که دست چپ اش بی فرمان شد تا حال حرکت ندارد ، در بین سه هفته که گذشت پسر رفت دختر خاله اش گرفت و بعدا دختر از نامزد شدن و فریب دادن پسر خبر شد دیگه چاره هم نداشت رفت به پیش پدرش گریه وزاری کرد ومعذرت خواهی کرد بلاخره پدرش اشتباهات دختررا بخشید و دختر پس به خانه اش برگشت و فعلا دختر به یکی از رسانه ایفای وظیفه میکند و همچنان پسر هم در شهرداری ایفای وظیفه میکند و همرای خانمش و پسرش زندگی میکند.


پس ازین داستان واقعی پند بگیرید که هیچوقت فریب همچون اشخاص پست فطرت را نخورید.




About the author

FawziaNoori

My name is Fawzia Noori ,I was burn in Herat,Afghanistan and Iam student at Hatifi High School.

Subscribe 0
160