از با وفا بودن میترسم:

Posted on at


من شخص هستم. که در سال ها طولانی برای بدست اوردن شاخه از زندگیم کوشش زیاد کردم. در یکی از روزها کنار دریایچه نشسته بودم ناگهان پروانم از کنج دلم رهگزر شد من با دیدنش دلم یک بار تکان خورد برای چند لحظه به چشمانش زل زده بودم که برایم گفت

هیچ چیز دنیا را با تو عوض نمی کنم من با او بسیار خوشبخت بودم لحظات زندگی را با خوشی سپری می کردم یک روز برای دیدنش به خانش رفتم تا او را بیبنم برایم گفت نمی خواهم تورا ببینم وبا تو زندگی کنم من به طرفش نگاه انداختم گفتم چرا؟

گفت چون تو را دوست ندارم و علاقه با تو بودن را ندارم من بدون کدام سوال دیگر دوباره امدم انقدر از دوریش غم خورده بودم که وجودم به حد ضیعف شده بود که به شفاخانه منتقل شدم بعد از مدت نه چندان دور دوباره برای دیدنش رفتم وقتی او را با یک پسر دیگر دیدم که بسیار خوشحال و خندان بود به خود گفتم آیا من لیاقتش را نداشتم که او این تصمیم که زندگیم به او وابسته بود گرفت نزدیکش رفتم گفتم 

این بود محبتم انقدر غرور نشان داد که برایم  گفت تو کی هستی  در سوالش پاسخ دادم اگر عاشقم می بودی هیچ وقت این بی وفای را در حقم انجام نمیدادی بعد ازمدتی بسیار کم خبر شدم تصادف خطرناک برایش رخ داد من با عجله زیاد به پیشش رفتم و برایش گفتم عشقم را باید به این مکان و لحظه میدیدم انقدر تنفر نشان داد که تمام امیدم را از دست داده بودم گفتم خدای حال متوجه شدم که چرا مردم از با وفا بودن می ترست

.



About the author

hamayoonNoorzai

hamayoonRahimi

Subscribe 0
160