معلمی را نابود کنید!

Posted on at


همینطور که نشستم و دارم افکارم را برای نوشتن متنی  برای یادآوری از معلم هایم منظم می کنم، به زمستانی جهنمی سفر می کنم که پدرم سرباز "دوره احتیاط" در نظام حزب دمکراتیک خلق افغانستان بود. همان زمستانی که نان آور خانه ی ما در حال سپری نمودن  خدمت زیر پرچم بود. زمستانی کاملن روسی و پر برف و با سرمایی از جنس فقر و اشتیاق.

برای یاد آوری بهتر هیچ وسیله ی جز فکر کردن به کتاب های که در آن روزها خواندم ندارم.

آنیوتا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این طرح جلد گویا با مغار(وسیله ی کنده کاری روی سنگ) بر روی صفحه ذهنم حک شده. این کتابی بود که در همان زمستان لعنتی با آن زنده گی می کردم.

در آن روزهای سخت، به طور اتفاقی به گنجینه ی کتاب های  تازه رسیده از مسکو که توسط انتشارات پروگرس و..." نشر می شد دسترسی پیدا کرده بودم. پدر عسکر بود و من شکم گرسنه کتاب می خواندم و گاه با انگشت های پایی که از شدت سرما سیاه شده بودند و جوراب رویایی شیرین بود و کفش رویایی شیرین بود و کلچه های داغ پشت شیشه ی قنادی رویایی شیرین بود که هرگز میسر نمی شد.

وبعد "بانو با سگ ملوس" از چخوف

آن روزها مکتب هم می رفتم.معلم های عجیب و غریبی داشتم. مثلن آن معلم جغرافیه که چاق بود و همش چشم اش دنبال "عبدالرووف" همصنفی من بود و یا آن معلم کیمیا که نگاهش به شیشه های محلول داخل آزمایشگاه مکتب، شبیه نگاه خدا به شیطان بود و یا آن معلمه ی انگلیسی که زنی زیبا و جاافتاده بود و به من پسرم می گفت.

اما در میان همه ی این ها، و یکی دوسال بعد از دوره متوسطه، معلمی امد که بکلی تصور من و شاید دیگران را از معلم تغییر داد.

استاد صادقیار آرام و بی حاشیه آمد. نه عضو حزب بود و نه وابسته ی قوماندانان تسلیم شده و نه هم بچه اشراف. یک خرده بورژوای کمی اتو کشیده و نازک نارنجی اما رمان خوانده و ادبیات دان، با نفوذ کلامی خیلی زیاد و خوشمزه گی ها و اکت کردن هایی جذاب

و همو بود که به من یاد داد که مکتب و درس هایش در بهترین حالت جز گوگرد زدن به  سرخوشی های بچه گی چیز دیگری نیست. و از من خواست بیشتر از درس های مکتب کتاب بخوانم و با وجودی که خودش یک اسلامیست معتدل بود، مرا تشویق کرد که هرچه دوست دارم بخوانم. حتا مانیفیست حزب کمونیست را

و زمستان سرد بود و گرسنه بودیم و پدر گاهی تا دوماه گم بود و درجبهات ،گاه در خط اول در مقابل مجاهدین! اما پدرم جنگجو نبود، مکانیک بود و کارش ترمیم موترهای تخریب شده. و من کتاب می خواندم. و با قهرمانان داستان ها به سرزمین های سفر می کردم که هم سن و سالان من روح شان هم از آن اگاهی نداشت.

حالا سالها می گذرند. تنها چیزی که از معلم به یادم مانده است، معلمی ست که بیشتر شاگرد خوبی بود. معلم های بعدی من همه معلمی را تقدس می دانستند و خواهان امتیازات و احترامی ویژه بودند. و حالا پس از سالها و خصوصن با مطالعه ی مقاله ای از رایول ونگم در مورد نظام تحصیلات، تازه بیدار شدم که قرار بوده است چه بلایی سرم بیاید که با یافتن پادزهر، خودرا از آن نجات دادم.

امروز روز معلم است. حس خاصی نسبت به این کلمه ندارم جز همان خاطره. اما این روزها بیشتر از همه ی عمرم معتقدم که در مکاتب، دانشگاه ها، آموزشگاه ها و... باید هرچه زودتر، جای استادان را با دانش آموزان و دانشجویان عوض کرد.

معلمی باید نابود شود!



About the author

MasoudHasanzada

اززنده گی نامه های فرمال و سر راست متنفرم. به همین دلیل چنین می نویسم: مسعود حسن زاده ای که حالا و اینجا می بینید در کابل زنده گی می کند،شاعر و منتقد ادبی ست و رهبر نخستین گروه راک و بلوز افغانستان(مورچه ها) ست. روزگارش از راه روزنامه نگاری…

Subscribe 0
160