داستان واقعی

Posted on at


داستان واقعی


دوسال از دل و جان عاشق اش بودم تا پای جان میخواستم اش هربار که برایش میگفتم خواستگار روان می کنم به هر نحوه یی برایم بهانه های میساخت و مانع ام میشد  تا اینکه برایم گفت هر وقت از پوهنتون فارغ شدم با هم نامزد میشویم من ساده هم باور کردم چون انقدر اورا دوست داشتم و بالایش باور داشتم که حتا به خوابم هم بیوفای و جدایی اش را نمیدیدم  .


 


 



او انقدر برایم از دوست داشتن اش میگفت که احساس میکردماگر در زندگی اش نباشم میمیرد و زندگی برایش مفهوم نخواهد داشت.


اما بعد از این همه دوستی و صمیمیت کم کم احساس کردم ازم خودش را دور میسازد من هر بار که ازش میپرسیدم که ایا مشکلی دارد میگفت نه همه چیز خوب اهسته اهسته راابطه ما خراب و خراب تر شده میرفت و بلاخره بقدری سرد شد که دختری که بر یک شب صدایم را نمی شنید نمی خوابید چندین هفته به زنگ هایم جواب نمیداد من انقدر به تشویش اش بودم دیگر طاقت ام طاق شده بود صد دل را یک دل کرده پیش پهنتون اش رفتم بعد از چند ساعت اتظار بلاخره موفق به دیدارش شدم منی که اورا از خودش بهتر میشناختم با دیدنش دانستم خیلی خوش است بعد از یک احوال پرسی خیلی ها سرد قبل از این که سواالی کنم برایم گفت معذرت میخوایم مه بخواست فامیل ام نامرد شده ام اورا خیلی دوست دارم پسر خوب و پولداری اس تو هم لطف کرده دیگر مزاحم نشو من دیگر ایستاد شدن روی پاهایم برایم دشوار شده بود در یک لحظه تمام ارزو امید و خواب های زندگی را که دیده بودم از بین رفت اما او حتی اه هم نکشید در حال که میخواست ازم دور شود با تمسخر گفت مرا فراموش کرده اهنگ بولا دینا را بشنو خدا حافظ.


 



About the author

160