تحمل تا کی!؟

Posted on at


 

چند روز قبل با خانمی مقابل شدم که رنج های زمانه بهار زنده گی اش را به همیشه خزان ساخته بود

 

با آولین نگاه فهمیدم که او یک خانم از زنده گی خسته و دل شکسته است

او یک خانم زیبا با چشم و ابروی سیاه اما کاملا" مایوس از زنده گی بود و قتی به چشمهای زیبایش نگریستم درد های را که متحمل شده بود

به ساده گی احساس کردم

من که میخواستم از درد این خانم آگاه شوم بعد از چندین سوال و جواب موفق شدم که داستان زنده گی این خانم را از زبان خودش بشنوم

وی صحبت خود را اینگونه آغاز نمود

اگر یتیم بخت میداشت از سر وقت میداشت با گفته این جمله اشک در چشمهایش حلقه زد و گفت از عروس ام چهار سال میگذرد و ما در دو طفل میباشم و 25 سال دارم در مدت همین25 سال جز درد و غم از زنده گی دیگر دستاوردی ندارم

وی به سر گذشت زنده گی اش پرداخت و گفت

در دوران طفلیت پدرم را از دست دادم 

بعد از وفات پدرم مادرم مرا نیز تنها رها کرد و به بار دوم عروسی کرد و من نزد مادر کلان و ماما هایم بزرگ شدم

طفلیت ام با مایوسی و جوانی را با رنج و غم سپری کردم ام ماما هایم برایم اجاره ی به مکتب رفتن را ندادند بعد از عروسی آنها من نزد خانم های آنها خدمه ی بیش نبودم

اما در مقابل هر ظلم شان صبر میکردم به امید اینکه شاید در آینده از این همه ظلم و ستم این ها رهایی یابم فکر میکردم روزی خواهد رسید که به خانه  بختم رفته در آنجا بتوانم به آرزو ها و خوشی هایم برسم اما این همه یک خواب و خیال بود و بس

در آن زمان ما مهاجر بودیم در یکی از شهر های پاکستان روزی از روزها مهمانانی از کابل آمدند بعد از شپری شدن چند روز مادر کلانم نزدم آمد و گفت

دخترم مهمانانی که آمده اند تو را به پسر شان خواستگار استند من که با شنیدن این حرف حیران ماندم به جواب مادر کلانم چی بگو یم از شرم حتا جرات نتوا نستم که چیزی بپرسم سکوت کرده بودم ما در کلانم سرم را با مهربانی سر زانو خود گذاشت و گفت دخترم هر دختر یک روز نه یک روز باید خانه بختش برود و تو تا چی وقت به مثل یک مزدور بی مزد در این خانه زنده گی می کنی ؟ اینها مردم خواب هستند و به گفته ای خودشان سپر آنها یک بچه ای با سواد و در ضمن یک خیاط لایق نیز است تو از این بیشتر چی می خواهی من که حیرت زده شده بودم و حرفی نداشتم که درجواب مادر کلانم بگویم مادر کلانم این خاموشی ام را رضایت فکر کرده  شب بعدی به آنها شیرینی دادند

من خیال پرداز بد بخت آرزو ها و خواب های زیادی که نسبت به آینده داشتم منتظر خانه ی نو و زنده گی نو ام بودم 

بعد از سپری شدن چند ماه مراسم عروسی برگذار شد و مرا با خود به کابل آوردند

در همان روز عروسی بادیدن پسر یعنی داما د فهمیدم که در این بخش زندگی نیز با فریب مواجه شدم چون آنها گفته بود که پسر شان 25 سال دارد آما در حالیکه بیشتر از 40 سال عمر داشت آنها نه تنها سن پسر شان را دروغ گفته بودند بلکه به کابل آمده دانستم که همه حرف های شان دروغ بوده شوهرم یک شخص بد گذاره و معتاد به مواد مخدر است نه سواد داشت و نه کدام شغل و کاری

خواب های را که دیده بودم یکی پی دیگر شکست

زنده گی مرا به ایستگاه بد تر از قبل قرار داد هر روزه مورد لت و کوب شوهرم قرار می گیرم چون شوهرم جای کار ندارد من مجبور شدم  در خانه های مردم مذ دوری کنم و نان شب و روز را بدست

آورم تا جای که به یاد دارم جز درد و رنج از زنده گی چیز دیگری را ندیدام همیش با خود می گویم کاش هیچ هست نمی شدم تا چشمانم این همه تاریکی های روز گار نمی دید

چندین بار تصمیم به خود کشی گرفتم آما وقتی  چشمانم این دو طفل معصوم ام را می بیند از تصمیم منصرف می شوم با خود می گویم

آیا این دو طفل بی گنا هم را در این دنیای فریبی و اشخاص ظالم تنها رها کنم .؟

آیا این ها را نیز با سرنوشت خود دچار سازم.؟

همین یک علت و جود دارد که با  همه مشکلات دست و پنجه نرم می کنم ور نه می توانم به بسیار آسانی خود را از این همه بد بختی ها رها سازم 

این بود داستانی خانمی که در هر قدم امتحان های دشوار زنده گی را سپری کرده و با شکست مواجه بوده اما مهر مادری آن او را همت داده سبب این می گردد که به زنده گی خویش ادامه دهد

                                                                                                                                                                                       

نویسنده (آرزو)

 

 

 



About the author

160