روزهای رفته!

Posted on at


بعضی وقت ها جای خالی بعضی افراد را در زندگی آدم کسی پر کرده نمیتواند!


داستانش طولانی است. اما خلاصه اش این است که من دلم برای خودم و کسی که دوستش دارم تنگ شده است. اصلا دلم برای خودمان در گذشته تنگ شده است.


منظورم از خودمان خودم و کسی است که این روزها خیلی کم میبینمش. ما با هم زندگی مان را گذرانده بودیم و با هم کلان شدیم.


 اصلا کل داستان  هم از همان روزی شروع شد که ما یکی یکی کلان شدیم و هرکسی دنبال زندگی خودش رفت. خوب شاید تقصیر من بود چون من زودتر از او کلان شدم، دنبال سرنوشتم رفتم و روزهایم را و خاطراتم را هم با کس دیگری شریک شدم. او هم دنبال آرزوهایش برای تحصیل به خارج رفت...


نمیدانم چرا امروز یاد جوانی هایم افتادم! وقت هایی که سر هر چیز کوچک با ثریا دعوا میکردم و از تمام قدرتم به عنوان خواهر بزرگتر برای گرفتن حالش استفاده میکردم. البته همیشه هم دعوا نبود، ما روزهای خوش و خاطرات خوب زیادی با هم داریم. اما حکایت زورگویی های من شکایتی بود که ثریا همیشه از من داشت. یادم میآید یکبارچند صفحه از دفتر خاطراتش را به طور کاملااتفاقی (البته اتفاق از قبل تنظیم شده) خواندم. راجع به من نوشته بود و اینکه چقدر من نفرت انگیزم! آنقدر بیرحمانه نوشته بود که دلم به حال خودم سوخت و البته باعث شد تا با چهره خبیث خودم روبرو شوم... تا چند روزی عذاب وجدان داشتم .اعتراف سختی است اما از آنروز بیشتر دوستش داشتم. اما این دوست داشتن هیچ وقت باعث نشد تا به خاطر نوشته های توهین آمیزش با او دعوا نکنم!!!



هفت- هشت سالی میشود که نتوانسته ام کسی را پیدا کنم که تا 3 صبح همراهم بیدار باشد، من نقاشی بکشم و او کتاب شعری را با لحن آهنگین و "غلط و غلوط " بخواند! با هم بخندیم به شاعری که هر چه دل تنگش خواسته بود،  گفته بود! دیگر کسی را پیدا نکردم که با هم روی دفترهایمان راجع به استاد ریاضی که خودش را چیزی کم "انیشتین" فکر میکرد، جوک بنویسیم  یا حتی بخندیم به آن ادیبی که در انجمن ادبی هرات خودش را با کلی احساس هنری، " فرزند رکابی*" نام برد! این روزها نه دفتری است، نه استادی و نه هیچ کداممان حتی!!! حتی "کافه هرات" را هم جمع کردند، تا به یاد روزهایی که در آنجا تازه با "کاپوچینو"و"آیس تی" آشنا شده بودیم، آنجا بروم! (آیس تی! هنوز هم برایم عجیب است چرا کسی باید آیس تی دوست داشته باشد!!) .


آهنگ این روزهای من صدای پسرم است و شریک روزهایم شوهرم! به جز" بعضی وقت ها"، من خوشم از تصمیم هایی که برای زندگی ام گرفتم. اما از روزهای او خیلی خبر ندارم. نمیدانم او این روزهایش را چطور میگذراند، از زندگی راضی است یا نه؟! از تصمیم هایی که گرفته!؟ نمیدانم واقعا خوش است یا نه؟ نمیدانم دوستی را دارد که برایش تا سه صبح شعربخواند!! یا کسی که بعد از دیدن فیلم ترسناک در ساعت دو شب تختش را مثل "من قدیم" با او شریک شود؟! اصلا نمیدانم درس ها و مشغله هایش به او فرصت میدهد تا او هم گاهی به یاد "من قدیم" بیفتد؟!؟! یا حتی به یاد "خود قدیمش"؟! نگران خیلی چیزها هستم. اما نمیتوانم زمان را تغییر دهم یا کنترل کنم.


زمان به سرعت میگذرد و آدم ها همراه با تغییر زمان ، عوض میشوند. و این داستان "پر کردن جای خالی کسانی که دوستشان داریم" برای من واقعا غم انگیزو غیرممکن است...


 


*فرزند رکابی: این ادیب ادعا میکرد که تمام عمر را دود چراغ خورده  تا به این درجه از علم و معرفت رسیده است. به همین دلیل خودش را فرزند رکابی(همان چراغ رکابی) معرفی کرد.



About the author

somaiya-behroozian

I am a computer engineer and have several years experience of working and teaching in this area in Herat-Afghanistan.
I am also interested in social activities and fine art and sometimes work in this fields too.
I published several text and painting books for children of my country.

Subscribe 0
160