دروغ

Posted on at


در یک خانه کوچک در یک گوشه شهر یک خانواده زندگی میکردند که در آن خانواده نیایش خواهر بزرگ ستایش خواهر کوچک و الیاس برارد بزرگ شان بود، که همراه مادر پدر شان زندگی میکردند. دربین نیایش، ستایش والیاس رابطه خواهر و برادری قوی بود.


یک روز که ستایش درخانه تنها بود و داشت داخل خانه ها را گرد گیری میکرد صدای در حیاط را شنید رفت در راباز کند ستایش هم که روسری سفید با لباس های آبی بر تن داشت و از شدت گرما گونا هایش سرخ شده بود و عرق از سرورویش میریخت با باز کردن در دید همان پسری که چندوقت  که دنبالش افتاده، است پسر بادیدن دختر  که گونه های سرخش و برق چشمان سیاهش دیگر هم به زیبایی او افزوده یک نگاه عجیبی در صورت دختر کرد و گفت: برادرتان را صدا کنید ستایش گفت: برادرم خانه نیست پسر گفت: اگر آمد بگویید کاره واجبی برایش داشتم . ستایش در را بست تا او دیگر حرفی نزند و ستایش چند وقتی بود که با خود فکر میکرد که احساسی به او پیدا کرده است. و رفت تا کارهایش را تمام کند، صدای در را دوباره شنید فکر کرد آن پسر دوباره آمده است ولی وقتی در راباز کرد دید مادر و خواهرش که به زندان به دیدن پدرش رفته بودند هستند و پدرش بی گناه به زندان بود چرا که یکی از رفیق های قدیمی اش ماشینش را گرفته بود یک پسر چهارده ساله را در راه زیر میگیرد و ماشین را همانجا می گذارد از ترس فرار میکند و پسر همانجا میمیرد. سلام کرد و باهم به خانه رفتند. نیایش تا آمد به خانه شروع کرد به کار کردن چون غم هایش را فراموش کند. به تلفن زنگ آمد ستایش رفت تا تلفن را جواب بدهد وقتی گوشی را برداشت دید باز هم همان پسر است.  پسرگفت: حتما به برادرتان بگویید که کارش دارم. حرف را عوض کرد و شروع کرد به دل ربایی کردن. نیایش آمد ستایش را صدا کند دید آنقدر مشغول حرف زدن است که اصلا متوجه آمدن او نشده  کنجکاو شد که ستایش با کی صحبت میکند چشم ستایش ناگهان به خواهرش افتاد فورا گوشی را قطع کرد نیایش پرسید که با کی حرف میزدی ، ستایش گفت: من من من با دوستم حرف میزدم گوشی را گذاشت و رفت دوباره به تلفن زنگ آمد ایندفعه نیایش گوشی را برداشت دید یک مرد است و میگه چرا گوشی را قطع کردی تا نیایش گفت شما؟ گوشی را قطع کرد. نیایش به خواهرش شک کرد ولی هیچی برایش نگفت شب که شد برادرشان خانه آمد  ستایش یادش رفت که به برادرش بگوید که آن پسر کارش داشته فردا صبح با بهم زدن در که برادرش از خانه بیرون شد بیدار شد و رفت لباس هایش را عوض کرد موهایش را درست کرد و منتظر صدای در حیاط بود نیایش او را صدا کرد گفت: چرا از اتاقت بیرون نمیشوی. وقتی ستایش از اتاقش بیرون شد دید اوه اوه چقدر خودش را درست کرده است. و تا صدای در حیاط  شد دویده دویده رفت دررا باز کرد و دید همان است که منتطرش بوده اول پرسید به برادرتان گفتید کارشان دارم ستایش گفت نه یادم رفت که بگویم. پسر گفت: امشب حتما حتما برایشان بگویید. ستایش گفت باشه چون او فکر میکرد که آن پسر میخواهد بیاید برایش به خواستگاری برایش زیاد مهم نبود که به برادرش یگوید و نیایش هم آمدببیند کی هست؟ که از صبح ستایش منتظرش بوده دید یک پسر است  وآهسته آهسته رفت نزدیک که حرف هایشان را بشنود وتمام حرف هایشان را شنید همینطور  که به فکر بود چگونه ستایش میتواند این حرف هارا به یک مردغریبه بگوید ستایش در را بسته کرد دید خواهرش پشت در است دست و پایش به لرزه افتاد اما دید که نیایش هیچی نگفت با خود فکر کرد که او هیچیزی را نشنیده چون اگر او میشنید ساکت نمیماند وبدون کدام حرفی نیایش رفت به داخل خانه ستایش هم رفت چند دقیقه که گذشت صدای در شد و یکی داشت با لگت در میزد مادرشان دوان دوان رفت دررا باز کند و ببیند کی هست دید الیاس است مادرش گفت: چی اتفاقی افتاده است الیاس گفت:برای پدرم دوازده سال حبس آمده است مادر شروع کرد به گریه کردن نیایش وستایش هم شروع کردند به گریه کردن الیاس رفت داخل اتاقش شد آنها تا شب همینطور گریه میکردند نیایش رفت داخل اتاق برادرش تا او را دلداری دهد با خود فکر کرد که خوب موقعی است تا همه چیز را در مورد ستایش بگوید و شروع کرد به تعریف کردن آنچه رادیده و شنیده است با شنیدن حرفهای نیایش خون برادرش بیشتر به جوش آمد صدای در حیاط شد الیاس رفت درراباز کند ستایش گفت: شاید همان پسری باشد که صبح گفته بود شب میایم برادرتان را کار دارم الیاس رفت دررا باز کرد تا دید همان پسرمردی است که پدرش بخاطر جرم او به زندان افتاده است با عقده یی که در دلش بخاطر خواهرش داشت او را محکم  زد به زمین و در حیاط را هم بست ستایش دید که برادرش خیلی عصبانی داخل خانه شد و هیچ حرفی هم نزد با خود گفت هر کاری هست شده  و رفت دررا باز کرد دید آن پسر در روی زمین افتاده نزدیک رفت تا ببیند چه شده  شنید گوشی اش   زنگ میخورد برداشت که برایش کمک بخواهد تا او را ببرند اما دید یک دختر است و میگوید جانم چرا نیامدی منتظرت هستم، گوشی را انداخت و به خانه اش رفت فردا صبح در حیاط شد در را الیاس تا باز کرد دست هایش را دست بند زدند و بردند چون یکی از همسایه ها درگیری بین او و الیاس را دیده بود و آن پسر هم به کماه رفته بود او را به زندان بردند بعد از چند ماه  آن پسر را که پدرام نام داشت از کماه بیرون شد به خانه آنها آمد و گفت من آمده بودم که بگویم پدرم جرمش را قبول کرده است اما پسرتان من را نگذاشت حرفم را بزنم و من حاضرم تا رضایت بدهم تا پسر تان از زندان رها شود و فردای آنروز رفت به قولش عمل کرد بعد از چند روز رفت به خواستگاری اما دیگر ستایش حاضر نشد با او ازدواج کند و به او گفت برو بااو دختر دیگر که منتظرش گذاشته بودی ازدواج کن .


 



About the author

parisaahmadi

parisa was born in herat city she is interested sport

Subscribe 0
160