داستان واقعی

Posted on at



سارا دختری است شاد و سر زنده، شاداب و خندان و با لحجه ای آمیخته از دری_هراتی و فارسی ایران؛ که همیشه خنده بر لب دارد و با آن لحن گفتار و نگاه های زیرکانه میتواند فکر همه را از چشم هایشان بخواند.
او در صنف دهم درس میخواند. با همه خاص و عام روابط خود را خوب نگه میدارد، همه او را دوست دارند و مشتاقند که لحظه ای با او صحبت کنند، اما تنها دوست صمیمی ای که همیشه در هر مشکل او یاری میکند سوسن است که مثل خودش مدتی در ایران بوده؛ با این تفاوت که سارا امسال نوروز آمده و سوسن چندن سال پیش


 



آن دو یکدیگر را خوب درک میکنند. در مورد اهدف آیندۀ خود صحبت میکنند و بر سر رشته ها بحث و مباحثه میکنند. طی بحث و مباحثه ها سوسن متوجه شد که سارا دل خوشی از کشورش ندارد و هر روز خود را بیهوده سپری میکند. نه چیز تازه ای یاد میگیرد و نه کسی از او چیزی یاد میگیرد.
او حال 16 ساله است و این سن در افغانستان، سنی است که دختران از خود شخصیت و هویتی بسازند. اما او با کار های بچه گانه، لجوجانه و بی پروا، آیندۀ خود را در نظر نمی گیرد و تأکید به ضعیف بودن نظام کشورش میکند. او بر این عقیده است که هر چه سطح دانش انسان هم بالا باشد، باز هم در افغنستان بی فایده است هیچ کس آن قدر ذهنیت ندارد که بتواند در این کشور کاری بکند که به کسی فایده ای داشته باشد


 


.
در این میان سوسن تصمیم میگیرد که یک مقدار وقت خود را صرف آموزش سارا کند اما سعی و تلاش او انگیزۀ سارا را متحرک نمیکند.
سارا به راه خود میرود و میخواهد برای او ثابت کند که هیچ وقت افغانستان به خوبی کشورهای دیگر نخواهد رسید. اما با فرا رسیدن امتحان چهار و نیم ماهه، سوسن هم در گیر خودش شد و از b و بی هدف خود به سارا دست کشید؛ شاید او هم فهمیده که این کار به جایی نخواهد رسید و سارا هم که وابستگی خاصی به درس و مشق نداشت، روزهای خود را با گوش دادن موسیقی، نگاه کردن تلوزیون و یا خواندن شعر سپری میکرد. تا که امتحانات و ماه رمضان را پشت سر گذاشت.
در طی این روزها که همه در تپ و تاب نتایج امتحان خود بودند در او هیچ تغییری نمایان نشد، همان سارای قدیمی بود که بود.
بعد از عید موقع گرفتن کارنامه ها، دنیای سارا... آرزوهایش... و امید اندکی که از کشورش داشت همه  و همه دگرگون شد. نه تنها امید سارا بلکه امید پدرش، مادرش و از همه مهمتر امید سوسن از سارا...



با این نتیجه ای که سارا بار آورده بود و با آن درجۀ اعلی ای که در گذشته داشت، به هیچ وجه برای هیچ کس قابل قبول نبود.
او چهار ماه تمام را بدون هیچ درد سری سپری کرده بود، با افراد زیادی آشنا شده بود؛ با کسانی که سوسن نمیشناخت. شاید آنها برای سارا مهم بودند اما نه برای همه.  افراد متفاوتی مثل سخنگوی والی، چند آگاه سیاسی دیگر، مهتاب و ستاره دختران درس خوان و در عین حال خندان و شاداب مثل سارا. اما او به هر صورتی که شده از هم دوری میکرد تا دیگر سوال تکراری « چندم نمره شده ای؟ » را نشنود.
سه ماه دیگر هم گذشت و طی آن روابط سارا و سوسن فقط در حد سلام و علیک بود...
بعد از آنکه امتحان سالانه فرا رسید فرصتی بود که سارا توانایی خود را نشان دهد و از نگاه های سرزنش بار سوسن رهایی یابد.
سارا و سوسن در مورد اهداف آیندۀ خود مباحث زیادی داشتند اما نتیجه امتحان سارا باعث دلسردی دوستش از او شده بود.
در امتحان سالانه سارا با درجۀ نسبتاً خوب توانست دهن مردم را روی هم بگذارند اما از سوسن را نه.
رخصتی زمستانی اولین رخصتی رسمی در طول سال بود و در طول آن فقط توانست از آموزش های اجباری اساتید و سوسن رهایی یابد... برف ها بارید و آب شد... باران لباس کهنه درختان را شست و درختان سبز شدند و شکوفه باران تا که نوروز آمد.
 در نوروز دوم تحولات جدیدی در زندگی سارا رخ داد. حال به صنف یازدهم رسیده بود و باید کم کم آمادگی کانکور میگرفتند اما سوسن با سارا حرفی نمیزد ... همان سلام و علیک قبلی هم هیچ شده بود.
سوسن از دلیل حرف نزدن سارا هیچ نمی دانست و سارا هم همین طور.
حال سارا درگیر خودش بود، گه گاه به فکر فرو میرفت و گریه اش میگرفت، چه در خانه چه در مکتب؛ دلیلش را هم کسی نمیدانست چون او خودش  نمی خواست اما با آن هم سوسن را دوست داشت و خود را مدیون او احساس میکرد.
روزی با مداخلۀ چند تن از همصنفی ها سارا با سوسن حرف زد. بحث و مباحثه کردند باهم، سارا از سوسن گلایه داشت و سوسن از سارا... اما بعد از هر مشاجره ای سارا گریه اش میگرفت و میگفت" تو مرا درک نمیکنی "
در گیر و دار این مباحث سوسن بالاخره فهمید که خانواده سارا او را بدون رضایتش نامزد کرده اند، آن هم خانواده ای که هیچ ارزشی به سواد نمیدهند تنها به او گفتند که اگر طب را بخواند اجازه میدهند و در غیر آن نه.
اما سارا که عاشق مدیریت و رهبری بود و هیچ وقت نمی توانست خود را یک دوکتور تصور کند از درس دلسرد شده بود .
او در سایۀ حمایت پدر توانست که مقداری کتاب را مطالعه کند و اطلاعات عمومی خود را زیاد کند و از بند انظباط سخت مادر برای مدتی رهایی یابد.
سوسن به او نظریه ای داد که طب را بخواند و مدیر شفاخانه شود اما او همان جملۀ قبلی را تکرار میکرد " تو مرا درک نمیکنی "
سوسن این موضوع را با پدرش که یگانه حامی او بود در میان گذاشت. تا آنکه سوسن و پدر سارا توانستند که او را وادار کنند که آمادگی کانکور بگیرد.
سارا در اول مخالفت کرد اما موقعی که خبر شد که ستاره و مهتاب هم در همان مکتبی هستند که سارا و سوسن میخواهند بروند از مخالفتش کاسته شد.
در طول سال سوسن، پا به پا با سارا میرفت و یا او را از دور تحت کنترول داشت .... آنها امتحان کانکور را پشت سر گذاشتند ... دانشگاه را هم به درجۀ اعلی پشت سر گذاشتند و حال سارا توانست با آن شخصیت والایی که داشت در بخش عمل و جراحی، توسط طب مدیریت خود را پیاده کند.


 




About the author

FatemaMaten

Fatema Maten was born in Herat, Afghanistan. she is studying in 11th class. Interested to social media and writing.

Subscribe 0
160