دهه نکبتبار و سیاه در افغانستان

Posted on at


:بخش سوم


در شهر زرنج وقریه جات مرزی تعداد زیادی از نو جوانان و جوانان  از 14 – 25 ساله بصورت انفرادی و گروهی اجبارا به کار و کاسبی و خرید و فروش مواد از قبیله چای، وسایل برقی، کمپیوتر، تلویزیون، چینی باب کریستالی، سیدی های خوانندهء گان به شهرهای زابل، مشهد، زاهدان و غیره بطور قاچاقی مشغول اند. از این شهر ها مواد غذائی، دارو های مختلف، آرد، روغن، مواد شوینده وارد می کنند و بطور عام مردم به این ها می گویند بدوکی واژه یا کلمه بدوکی ریشه لسان بلوچی دارد و معنی آن کسی که بدوشش دوکانداری می کند و کار و کاسیبی اش بر شانه هایش است. اکثریت این جوانان مواد و وسایل را از عمده فروشان و دوکانداران شهر بطور قرضه می گیرند و بعد از فروش پول اش را پرداخت میکنند



چهرهای این جوانان و نوجوانان با داشتن طروات جوانی در زیر چتر از مشکلات و نا راحتی های زنذه گی پنهان شده و لی با غریزه جوانی که دارند استایل های جالبی برای ریش موی سر و لباس های شان انتخاب می نمایند. دست ها و پا ها و لباس هایشان پر از گرد و خاک و بوی تند عرق از دستمال نخی بلند و رادار شان استشمام میشود. از صبح تا غروب و گاهی تا نیمه های شب در حال تلاش و فعالیت هستند. انتقال مواد شان از مرز ها معمولا در شب ها صورت میگیرد. معمولا خسته و کفته و سر و صورت ها پوشیده بالایهء از عرق و خاک دست ها و پا شان خراشیده و زخمی و خونابه  از جور وستم روزگار و شلاق و قنداق تنفگ بدستان مرزداران ایرانی و چوب بدستان افغانی، هر روز فصل نو و جدیدی در زنده گی شان به حساب می آید آیا سالم و زنده به خانواده بر میگردند یا خیر! ایا شانس می آورند یا بد شانسی؟ گاهی جیب پر، گاهی جیب خالی . لحظات شاد و ساعت ها درغم و رنج از دست دادن سرمایه ناچیز و پر داخت قروض دوکاندار ها، شیرین ترین لحظات زمانی است که جعبه های تخم مرغ، پنیر، پوفک، پودر و صابون را به سلامتی به شهر زرنج برسانند و مقداری پول برای مصارف و خرج داخل خانواده شان برای مدتی را تأمین کنند. در حالیکه کرایه خانه و هزینه دارو ودرمان و لباس فامیلش او را بشدت پریشان و ناراحت ساخته و در افکار سوزنده ئی فرو برده سگرت روشن میکند تا برای چند لحظه از گرفتاری هایش فرار کند و قلب نا آرامش را آرامش بدهد او با چهره معصوم و درهم به من نگاه می کند و ادامه میدهد او سخت نگران و پریشان زنده گی دوست و همکارش است



دل نگران است دوستش کم کم دارد طاقت و حوصله اش را از دست میدهد و شب ها به کشیدن بافور یا تریاک پناه میبرد تاچند لحظه ئی مصیبت های زنده گی را فراموش کند و به شدت از معتاد شدن رفیقش پریشان است و متأسفانه خود در مانده وضعیت خودش است و به سماوار خانه برای نوشیدن پیاله چای و لقمه نان میرود.



160