آدم های عجیب!

Posted on at


می پرسم : کیه؟


باز هم کسی جواب نمیدهد، فقط صدای خنده بچه ها به گوشم میرسد.


در نیم ساعت گذشته چند بار این داستان تکرار شد. دیگر حوصله ام حسابی سر رفته بود از دست این بچه های همسایه روبرویی...


 یک سالی میشود که از شانس بد همسایه شدیم. دوتا پسرتقریبا 6-7 ساله داره که از هم مو نمیزنند! این دوقلوها از آن بچه های شری هستند که از دیوار راست هم بالا میروند. سرگرمی جدیدشان هم شده زنگ در خانه ما را زدن..


دوباره صدای زنگ در میاید..


خیلی جدی و البته عصبانی میپرسم: کیه!؟



بازهم همان صدای خنده های موزیانه بچه ها...


این بار دیگر از پشت آیفون تهدیدشان نکردم! خیلی با آرامش گوشی را گذاشتم. چادرم را سرم کردم وهمانطور که زیر لب به خودشان و اجدادشان بد و بیراه میگفتم، با عجله رفتم در را باز کردم. نمیدانم دقیقا چه شکلی شده بودم در اون لحظه. ولی مطمئنا ترسناک بودم! چون این دوقلوها با سرو صدا به طرف خانه شان فرار کردند!!!


من هم که از این همه هیبت خودم تعجب کرده بودم نگاهی به دو طرف انداختم و در را به آرامی بستم. خنده ای پیروزمندانه به عرض صورتم زدم و با خیال راحت به طرف خانه راه افتادم.


هنوز به داخل خانه نرسیده بودم که دوباره صدای زنگ در بلند شد... باز هم همان داستان تکراری..


اینبارسریعتر به طرف در رفتم تا بلکه دستم بهشان برسه! ولی ظاهرا سرعت اونها بیشتر از من بوده. در را که باز کردم آنها دم در خانه شان رسیده بودند. با عصبانیت گفتم: مگه شما شعور ندارید که مزاحم میشید؟ صدای خنده هایشان بلندتر شد. نمیدانم فرشید بود یا فرزام، ولی یکی با تمسخربه قلوی دیگرش گفت: ببین چی مِگه!! مِگه شعور نداری!! هاهاها....


هر دو بلندتر خندیدند!


این که دوتا بچه 6-7 ساله دستت بندازند و به تو بخندنداصلا حس خوبی نیست!


برای دلداری دادن به خودم گفتم اینها که بچه اند، نمیفهمند! بهتره برم با مادرشان گپ بزنم. او به زبان خودش بچه هایش را بفهماند که مزاحم نشوند.


دوباره با همان اقتدار رفتم زنگ در خانه شان را زدم. کمتر از یک دقیقه مادرشان در را باز کرد. بعد از احوالپرسی گفتم:"خاله جان! ای بچه های شما از صبح مِر به روز مِه نگذاشتند. یکسر زنگ در خونه مار مِزنن!"


مادر دوقلوها با خونسردی گفت: "خوب خاله جان! بچه اند دگه.


گفتم:" در جریان هستم که بچه اند."


همان خنده موزیانه دوقلوها روی صورت مادرشان هم  نقش بست. (فکر کنم در اون لحظه بچه هایش را به چشم قهرمانانی بزرگ میدید و من را هم یکی از طرفدارانشان که برای تشکر دّم در خانه آنها آمده بودم!)


با آن لهجه ای که نمیدانم مال کجای افغانستان است، گفت :"از زنگ درخونه شما که چیزی کم نمشه!! باشه ساعتیونا تیرشه!!"


چیزی نگفتم. مغزم هنگ کرده بود. نمیدانستم چی باید میگفتم به مادراین دوقلوها! یعنی واقعا نمیفهمید که من منظورم چی است؟؟! ظاهرا که بحث فایده ای نداشت. من هم لبخند سردی زدم و گفتم: " راست میگید، از زنگ در خونه ما چیزی کم نِمشه!"


مکالمه ما با چند تا تعارف الکی که "بفرمایید به خونه" و " چایی بخورید" و این حرفا تمام شد.


با خودم فکر میکردم: خوب، این روش هم که جواب نداد. برای دفعه بعد که این دوقلوها مزاحم اوقات شریف من و مسیح شوند باید این چند نکته را به یادم بسپارم:


1. در سیستم این بچه ها تهدید کردن و عصبانی شدن بی اهمیت است و جواب نمیده!


2.باید با سرعت بیشتری  خودم را به در برسانم و بازش کنم، تا دستم حداقل به یکی از این قلوها برسد!


3.یک چّپات به موقع خیلی وقت ها کارساز تر از نصیحت و تهدید است!!! ( البته با درنظر گرفتن اینکه بچه هستند این فکرم خیلی عملی نیست.)


4.صحبت کردن با مادر این بچه ها بی فایده است!


...


هنوز پیج دقیقه هم نگذشته بود که باز دوباره صدای زنگ در شد!... :(



About the author

somaiya-behroozian

I am a computer engineer and have several years experience of working and teaching in this area in Herat-Afghanistan.
I am also interested in social activities and fine art and sometimes work in this fields too.
I published several text and painting books for children of my country.

Subscribe 0
160