دختری که هرگزبه آرزوهایش نرسید

Posted on at


 

 در قریه یی که پر از هیا هو بود مردمانش از مهربانی و ناز برای دخترانشان  و زنانشان دوربودننددختری با آرزوهای متفاوت دربین این مردم چشم به این دنیا گشوده بود و زندگی اش همیشه به حسرت بود گرچه با افکار و سنت این مردم پرورش یافته بود ولی باز هم از همه دختران  افکارش متفاوتر بودلحظات زندگی اش با نا امید ها سپری می شد  پرده  شب کم کم ازآسمان کناره می  گرفت و آفتاب را خوش امدی می گفت تا با نور خود قریه را روشن سازد گنجشک ها با صدای خود خروس ها با آواز خود ندای اذان را دادن و اذان با  نوای خود همه را از  خواب غفلت بیدار ساخت و برای دلها ارامشی را  فراهم ساخت هنوز اذان تمام نشده بود که دختر با ترسی که سالها در

دلش می تپید وحشت زده بر خواست از خواب و از پنچره به روشنی بیرون از خانه نظر انداخت و با شتاب زدگی چادرش را به سرش کرد و به طرف اشپز خانه که در حولی بود رفت و از هیزم هایی که در اشپز خانه بود چند دانه برداشت و و زیر دیگ دان را روشن ساخت و اب را برای وضو پدر و برادرانش گرم ساخت و امادگی برای تهیه صبحانه گرفت پدر  و برادران بیدار شده بودن و همه افتابه ها اماده از آب گرم درروی تخت حولی مانده بود و هر کدام به نوبت وضو گرفتن مادر هم همچنین و ضو گرفت و نظر به دختر که در کنار درخت حولی ایستاده بود تا همگی وضو بگیرند و دختر هم در آخرو گفت دخترم تو هم بیا وضو بگیر و نمازت را بخوان که صبحانه بایدزودترآماده شودتا صدای براداران و پدرت نخیزد دختر هم با عجله وضو گرفت و به اتاق خود رفت و جای نمازش را پهن کرد و نمازش را خواند و از خدای خود درخواست براورد کردن ارزوهایش را کرد که روزی به چیز هایی که می خواهد برسد و از این نا امیدی و سیاهی که در ایند هاش می دید رهایی یابد با عجله دعایش را گفت و جای نمازش را جمع کرد به طرف اشپز خانه رفت دید که مادرش نان گرم می پخت و رفت در کنار مادرش نشست و گفت مادر جان من چرا نباید به مکتب بروم و درس بخوانم من حتی اسم خود راهم  بلد نیستم که صحی نوشته کنم مادرش رو طرف دختر کرد و گفت هاجر جان حاله و قت این گپا نیست کمک کن تا زودتر برای پدر تان صبحانه ببریم تا غالمغالش نخیسته دختر با مایوسی رفت و چای و دسترخان رابرای پدر و برادرانش  پهن کرد مادرش هم در همان دقه همراه نان داغ امد و نان را توطه توطه کرد و در سر سفره ماندپدر و برادران مصروف خوردن صبحانه شدن اما دختر فقط به پدر وبرادرانش نگاه می کرد و در دلش می گفت پدر چرا نباید بتوانم همراه شما و برادرانم راحت گپ بزنم من را چرا از همه چیز که حق منست محروم می سازید در چرت این گپا بود که پدر صدا زد هاجر امشب مهمان داریم دختر یک نان مزدار پخته کنی که ادمهای بسیار موتعبرمی باشند زن تو هم کمک کن که چیزی کم نباشه عبدل بچم تو هم سودا را امروز بیار خیر ست دکان نیا و در خانه باش تا چیزیی که در خانه بکار است بگیری دو برادر دیگر طرف عبدل که بچه کو چک خانه بود نگاه کردن و گفتن بچش عبدل عیش کردی امروز از کار معاف هستی ودر خانه می باشی عبدل با نگاه خنده کنان گفت کاش که شما هم بچه خورد خانه و نازدانه مثل مه می بودن و همه اعضای خانه خنده کردن اما هاجر فقط نگاه می کرد

 

 

 

به سه برادر و مادر پدرش و با خود می گفت خدای اینان در چه فکرند و من در چه خواب و خیال های دست نیافتنی مگه مه از این ها چه خواستم فقط چیز هایی که حق مسلم من می باشد خواندن نوشتن و  فهمیدن نادانستنی هایی که آنها از آن در تمام عالم عمر خود بی خبرند پدر رو به دختر و مادر کرد و گفت امشب سنگ تمام بگذارید تا من بدانم که دخترم از وقتی که کلان شده چی یاد گرفته از مادرش و خودش چه هنر دارد هاجر که می دید هنر از نظر پدرش یعنی نان پختن در تنور گوسفند هارا به دشت برای چرا بردن پنبه زدن شکستاندن چوب و غیره به جواب پدرش چون  از مادرش یاد گرفته بود که فقط در چه حق او باشد چه نا حق بگوید چشم با صدایی پر از نا امید ی گفت چشم پدرجان پدر هم در جواب گفت آفرین جان پدر در همان دقه دختر دوید طرف دروازه دهلیز تا بوت های پدر وناصرو و اسع را جلوی پایشان  بماند پدر و برادران همراه موتر سیکل برآمدن ازخانه به طرف دکان پارچه فروشی شان ها جر ماند همراه مادرش که از یک دستش عیبی بود و از کمرش هم مشکلات داشت نمی توانست همراه هاجر تمام کارها را انجام دهد ها جر سفره را جمع کرد و رو به مادرش کرد وگفت مادر جان شما نمی خواهد که خود را زیاد خسته کنید برایتان خوب نیست من تا جایی که بتوانم کارها را سعی می کنم خوب انجام دهم هاجر دختری که شب روز خود را با رویا زنده داشت و امید به آینده ی که درآن براورده شدن آرزوها ی خودرا می دید سفرها و گیلاس های چای را به آشپز خانه برد و دو باره به دهلیز برگشت و مادرش را دید که می خواهد پرده ها را بالا بزند اما کمر دردش و دستش مانعش می شود تا به راحتی این کار را بکند از پشت صدا زد مادر جان من که گفته بودم برایتان شما نمی خواهد خود را به تکلیف کنید که باز شب تا صبح از درد خواب آرام نداشته باشین شمابشنین راحت من تمام کارها را انجام می دهم من که همان هاجر پنچ شش سال نیستم که نمی توانستم نان پخته کنم یا آتش روشن کنم طوری  دستانم را نسوزانم و یا چادرم را یا کالا را پاک نتوانم شسته و برای پهن کردنش در سر طناب قدم نرسه و از شما کمک بخواهم مه حالی کلان شده ام یک دختر سیزده ساله که به سن بلوغ رسیده ام و کل کار می توانم انجام بدهم دلتان جمع باشد اما مادر جان چه می شد که می ماندن من یک کسی برای خود می شدم و اگر من داکتر می بودم  یا در قریه ما داکتری می بود که خواهر  حمیده را همراه طفلش از دست نمی دادیم  از بی داکتری و نداشتن داکتر زن در قریه ما زنان ها وطفل ها جانشانرا از دست نمی دادنند چرا پدر و برادرانم مثل دیگرمردم قریه فکر کنند انهاکه در شهر رفت امد دارند وچند سالی راآنجاسپری کرده اند و پدرم که چند صنفی را درس خوانده است  و از نوشتن و خواندن برخوردار است چرا مثل مردم ده فکر می کند چرا برادرانم را نماند درس بخواند و من را هم چرا نمی ماند کسی برای خود شویم و اعتباری برای خود داشته باشیم

و از ما مردم خیری ببرند و بدرد جامعه خود بخوریم و دیگر مردم قریه هم نظرشان در مورد اولادهایشان تغییر کند و دخترا هایشان بجای نان پختن و قالی بافی و گوسفند چرانی و هیزم جمع کردن  آنها را مکتب روان کند تا ازحقوق خود بتوانند دفاع کنند ومعلم شوند و دیگر ان راخواندن نوشتن یاد بدهند وکیل زنان قریه شوند تا از حق حقوقشان زنان را اگاه کنند تا دیگر مورد ظلم وخشونت قرار نگیرند داکتر شوند تا دیگر مادران و اطفالشان از نداشتن داکتر زن که مردها در مقابل داکتر مرد تعصبات نشان می دهند و نمی مانند زنانشان در هر حالتی پیش داکتر مرد بروند یا به گفته شان بمیری اما پیش داکتر مرد نخواهد بردمت و مردها هم بتوانند انجینر شوند و به ساخت ساز قریه کمک کند و ابادی کنند و غیره.... چرا مادرمن همیشه همرای این چرا ها باید زندگی کنم من می خواهم متفاوت از دیگ دختران قریه باشم چون نمی خواهم مثل دیگر دختران تمام زندگی اش پختن و شستن و قالی بافی ست که مثل شما از کمرش عیبی می شود و مشکلات پیدا می کند  تا که در ست شما نتوانند یک دانه گلدان در دست بگیرد یا که در سن من به اجبار عروسی کند مادر همین طور مانده بود که دختر این همه را از کجا اموختی و می فهمی و رو به دختر کرد و گفت هاجر جان هوش کن پدر یا برادرانت این گپ ها را از دهانت نشنوند وگرنه باز هر دویمان راجانمان را می گیرند هاجر گفت مادر جان چرا کجای گپ هایم بد بود تا به کی ما زنان قریه مظلوم باشیم

 

 


قسمت اول

 

نویسنده:الهام صالحی



About the author

ElhamSalehi

I have Done my Diploma in health but beside of my special degree i am writing and also doing buisness with my hasband the buisness that we start is the first and legal cosmatics and fragrance company register with Governament of Afghanistan i am really interst and love my Afghan…

Subscribe 0
160