داستان کوتاه

Posted on at


روزی یک پیر زن همرای پسرش در یک قریه زنده گی می کردند یک شب پسرش در خواب دید که مادرش بالای خری سوار است آنرا سیاه نمودند و در بین قریه آنرا چرخ میدهند پسرش از خواب برخیست و با خود فکر کرد اگر این خواب من درست شود دربین قریه آبرو من می رود بعد از چند روزی مادر خود را دور از قریه به یک شهر زیبا یی آورد و در طی راه در مسجدی برای ادای نماز رفت و مادر خود را بیرون از مسجد ایستاده کرد و به مادر خود گفت: مادر جان صبر کنید من نماز را ادا کنم می آیم. پسرش نماز را خواند و از در دیگردر مسجد فرار کرد و مادر خود را تنها در شهر گذاشت. مادرش بسیار انتظار پسرش را کشید اما پسرش نیامد بعدا مادرش بسیارمتأثر شد



تمام مردم در آنجا جمع شدند چون پیر زن را نمی شناختند و پیر زن در آنجا هیچ کسی را نمی شناخت. در وقت بیرون شدن از مسجد بود پاد شاه از مسجد بیرون شد و پیر زن را دید و او رابه خانه خود آورد روزها گذشت و پیر زن در خانه ها زنده گی می کرد و پادشاه پیر زن رابه جای مادر خود قبول کرده بود. پادشاه یک طفل کوچک داشت و همیشه پیر زن پسر پادشاه را مواظبت می کرد. روزی پادشاه از خانه بیرون رفته بود پیر زن همرای پسر کوچک پادشاه تنها در خانه بود پیر زن میخواست که نماز بخواند و پسر پادشاه را نزدیک پنجره گذاشت پیر زن در حال خواندن نماز بود که ناگهان در همان وقت یک عقاب آمد و طفل کوچک را با چنگال های خود گرفت و رفت  وقتی پیرزن متوجه شد فریاد زد اما فایده نداشت وقتی که پادشاه در خانه آمد پیر زن این واقعه را برای او تعریف کرد پیرزن را بالای خر فرستاد رویش را سیاه کرد و آنرا بین شهر چرخ داد و بعد از چند مدتی پسرش آمد و مادرش را از شهر به قریه خود برد و زنده گی آرامی را سپری کردند



About the author

SaiedaSadiqi

Saieda Sadiqi was in Herat Afghanistan. Saieda Sadiqi is in 12th class in Fateh High school . Saieda Sadiqi Studied English in Ansarian institute . Saieda Sadiqi returned to Afghanistan after fall of Taliban in 2001.

Subscribe 0
160