سکوت ثانیه های شکسته

Posted on at


سالهاست درسکوت مبهم وتکراری بی آنکه کوره صبرم را لحظه ایی بی آتش نگه دارم درهمان کوره سوختم گونه ایی که باآتش آن همه راگرم کردم دقیقازنده گی من شکل جمله معترضه ایی رادارد که بودن ونبودن من باعث تغییرکدام چیزی نمیشود


شایدبودنم باعث رفاه وآرامش دیگران باشدویا هم نه امابرای خودم نمیدانم چی بگویم باورکنید نمیدانم ،میخواهم همه چیزرابنویسم باجزئیات ـ همه چیزراـ اما نه جرأت نوشتن خیلی چیزها رادارم ونه هم میخواهم چون یک زنم ،همان زن استسمارشده همان زنی که باظهورش به قولی آیینه های صداقت شکست درست یادم هست همان شب ـ همان شب لعنتی ـ همان شبی که زوزه بادصدای انفجارعظیمی رابرای من یازده ساله الهام میکرد

خدایا!چه هوای سردی ،شرنگ ژاله های عصبانی وجهشی پرده اندیشه یی کودکانه ام رامیدریدصدای جغدهای وحشی که مدتها بودجنازه آرزوهاشان راگورانده وبرای عزاداری لباس سیاه پوشیده بودند مرادرخودم میکشتند حس میکردم به قول مادرم میخواهندقسمتی ازاندوهشان رابامن تقسیم کنندپنجره اطاقم میلرزیدمیگریست وفریادوغرش ابرهامراازخودم می ربود دیگرنایی برای چیغ زدن نداشتم


صدای سبزمادرم باردیگرآرزوهایم راآبستن نمود

ـ دخترم بیداری؟

ـ بلی مادراما...اماخیلی میترسم

ـبیافرشتهء خوبم کنارمن بخواب

کم کم پلک هایم روی هم رفتند وچشم هایم تااوج آسمان پریدنددیگرداشتم باآن خواب همه چیزرا فراموش میکردم که یک باردیگرپنجره ای کاه گلی اطاقم نفس تازه ایی گرفت آهسته آهسته صدای سبزملکوتی راازپس کاج های بلندمیشنیدم اما هنوزهم حسی بنام ترس تمام وجودم راگرفته بودآهسته پدرم رابرای نمازصبح صداکردم پدر،پدر...پدرامااوخیلی عمیق خوابیده بودانگارنمیخواست نمازبخوانداین باربلندترصداکردم پد...رررربازهم جواب نداد دستهای گرمم راروی گونه هایش گذاشتم سردسرد بود خواستم بادستهایم گرمش کنم ولی خیلی سردبوداصلاگرم نمیشد حس میکردم باچشم های بسته اش آرزوهای آسمانی رابرایم نقاشی میکند

مادرم مات ومبهوت کناربسترپدرم مرانگاه میکرد ویگانه خواهرچهارساله ام مهسا.او فقط نگاه میکرد هربار،یکی را گاهی مرا،درودیوارراوگاهی هم پدرم را ژاله ها لحظه به لحظه دیوانه وارترمیباریدندوچون دیوهای سرگردان هرباربه سوی پنجره خانه مان میدویدندانگارروح پدرم رامیخواستندبدزدندوبه جلسه ارواح ببرندشبح مرگ روی سرپدرم نشسته بودوقهقهه میزدکم کم آمدند پدرم رابردند،دورِدورپیشِ ارواح پیش فرشته گان مرگ تازه فهمیده بودم دیشب آرزوهای کاغذیم راباران شکسته وشسته است

آن مردرا که نمادیک روح آسمانی وپاره ای ازروح خدابودبردندوحال این من بودم ومادری که پاهایش رابه جای اشک هایش قربانی راه آن مردکرده بودومهسایی که شبح مرگ رانمیدید وباعروسک هایش بازی میکرد.من بودم که بایدپهنه های شب رامی شکستم تابام سبزاندیشه مادرومهسا راآبیاری می کردم،که بایدخواب های مبهم ومغشوش مادرم راسبزمیکردم،این من بودم فقط وفقط منِ یازده ساله چندشاخه گل سرخ یا چنددانه دستمال برای فروختن آرزوهایم کافی بود هرصبح باچشمهای معصومی که تابینهایت میپریدوبادست هایی که خدارالمس میکردبرای فروش دستمال گلهامیرفتم میترسیدم اما حسی بنام مجبوریت مراحصارکرده بود

باید این کاررامیکردم گوری نزدیک کورپدرم برای کتاب هاوشعرهای کودکانه ام کندم وبرای همیش گورشان کردم

روزبه روزبه زیبایی ظاهری ام افزوده میشدچشم های درشت وسیاه موهای پرپشت ـ سیاه خیلی سیاه- گونه ایی که شب میتوانست سیاهیش رااز آنها قرض بگیردحسرت اینکه یک روزموهایم رابرای همیش دست نسیم ملایم دهم تانوازشش کندمرامیکشت ـ اندامی کشیده وصورتی که به قول مادرم خدا آن راخاص نقاشی کرده است صورتی که یگانه دلخوشی ام دراین کویرستان بوددیگر شانزده سال عمرمراروزبه روزمحدودمیساخت برای اولین باربخاطرکاروارد محیط مردانه ایی شدم بامیل تمام پذیرفته شدم ولی بااندک زمان کوره ایی ازآتش برایم دهن گشودآنقدرفرار کردم که درخودم گم شده بودم چشم های اهریمنان روزگارهرروز برمن تیره ترمیشدونگاههای مغرضانه شان باضربات عمیق دردروحم را زیرورو میکرد.وقتی دروازه خانه کسی رابرای کارمیکوبیدم زن خانه بادیدن اندام وچهره ام مرازیرباران نگاه مغرضانه اش قرارمیدادوتابوت آرزوهایم راروی شانه هایم میگذاشت.بابسته شدن هردراین من بودم که میشکستم واین آرزوهایم بودکه میمردواما تصمیمم راگرفتم،سردم بود.آتش اندیشه ام لحظه به لحظه شعله ورترمیشد خدایا کمک کن تا خودم بمانم پاک شبیه فرشته ها هجوم فکرهای وحشی دیوانه ام میکرد بدون اندکی تفکرتمام قوتم سوی این تصمیم میدوید آیااین تصمیم من بود؟منی که عاشق چهره ام بودم و یگانه دلخوشی ام بود!نه نه نمیروم ولی هی میرفتم کسی مرامیبردآیا مادرم؟ خنده های مهسا ؟ یا.. نمیدانم کی اماکسی مرامیبرد،بدون لحظه ایی وقفه میبرد،باران سیل آسا تاشریان هایم رخنه داشت،خونم هرلحظه منجمد میشدوارد اولین دکان شدم پاهایم کرختی میکردحس میکردم چیزی شبیه حس پاک آسمانی رادست جغدهای وحشی میدهم تاپشت کاج های بلندوتاریک ببرند.بوی دکان هرلحظه مراگنس ترمیکرد.گیج بودم بوی مرگ میداد طرف کوچکترین بوتل رفتم؛بوی غلیظی میداد.این بوتل مراتاکجامیبرد نمیدانم !گاهی تنم آنقدرسردمیشدکه جریان خونم منقطع میگردید،گاهی هم آتش حرارتش راازتن من میگرفت.باپرداخت اندکی پول دریای خروشانی ازغم برای خودخریدم ازدکان بیرون شدم.آهسته آهسته درجاده قدم میزدم خدایا چهره ام ـ چهره آسمانیم ـ گونه هایم چهره ایی که یگانه دلخوشی ام درین کویرستان بود میترسیدم،میمردم پاهایم رابازحمت تمام دنبالم میکشاندم هرلحظه روح پدرم فریاد میزدفرشته آسمانی من! ولی انگارهیچ تاثیری درمن نداشت

سالها بود اشک رادرخودم کشته بودم ولی ناگاه شبیه رودخروشان درتمام تنم جاری گشت دست کش رابازحمت تمام در دستم کردم چشم هایم به دستم خیره شده بود تیزاب راروی دست کش ریختم کف میکرد ،میجوشید،فریادمیزدولی باقوت تمام روی سرخی گونه ام مالیدم دردش تا مغزاستخوانهایم چیغ میزدچندین مرتبه قویتر ازآتشی بودکه خدابرای دوزخیانش درنظرگرفته است!چیغ میزدم ناخن هایم کاه گل های بی رحم راشیارمیکرد.یگانه چیزی راکه میدیدم خونی بودکه ازنوک ناخن هایم جاری بود دیگرهیچ یک ازاعضای وجودم دراختیارم نبود.

دیوارها حکم اژدهایی راگرفته بودند که هرلحظه تنم رامیبلعیدند.چیغ میزدم سرم دیگردرد راحس نمیکرد ودیگرچیزی یادم نیست.وقتی چشم هایم رابازکردم روی بسترشفاخانه جان میدادم تبصره های داکتران،مردمان،نرسهاوپولیس مغزم رامتلاشی میکرد.خوره ای تمام تنم رامیخورد.باخارج شدن ازشفاخانه بادیدن این چهره  ـ که ازمن نبودوبااوکاملاًبیگانه بودم ـ هیچ حسی نداشتم نه درد نه افسوس ونه نفرت دیگرمفهوم زنده گی،عشق،پیشرفت برایم پوچ وبی معنی بود.بادیدن نقاب مصنویی چهره ام پیداکردن کاردرخانه ها برایم سهل بود دیگرفرمانروای زنده گانی ام سکوت بودودرد

حال این منم که حسی شبیه مردگان هزارسال قبل یازنده گانی دارم که بودن ونبودنم چیزی راعوض نمیکند

پایان  







About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160