فارغ از غم هاو بدون هیچ دغدغه یی زندگی می کنند.
در دنیای آنها چیزی به نام جنگ و خشونت وجو ندارد , شاید برای لحظه یی با هم قهر کنند لیکن با قلب کوچک و مهربان دوباره با هم آشتی می کنند و همه چیز را به باده ی فراموشی می سپارند چون دلهای شان مملو از صفا و صمیمت است و در دلهای پاکشان به جز دوستی و مهربانی نمی توان احساس کینه توزی و نفرت را پیدا کرد. آنها وقتی با هم باشند خنده و سرورشان همه ی عرش کاینات را گیرا می شود. دنیای شان مملو از خنده های زندگی بخش است وبا لبخند هایشان عشق و دوستی و زندگی راستین را به ما بزرگان می فهمانند.
از آنها بیاموزیم که دنیا را با آرزوهایمان زیبا و رنگارنگ بسازیم نه با خواهشات نفسانی هزار رنگ ولی در نهایت بیرنگ.
آنها به ما می آموزانند که دنیا هیچ دوامی ندارد, امروزمان را باهم بسازیم و برای هم باشیم .
اگر به یک کودک سیبی را بدهید آنرا برای فردایش نگه نمی دارد بلکه همان لحظه آن را در دهان گذاشته و می خورد بدون اینکه غم ذخیره برای فردایش را داشته باشد . شاید زندگی را یک کودک بهتر از ما می فهمد حتما او به این راز هستی پی برده که هیچ تضمینی برای دوام عمر ما وجود ندارد پس همان لجظه سیب را با ذوق تمام نوش جان می کند حتی که بادوستانش هم تقسیم می کند.
ما باید این اعمال را از کودکانی که از زندگی و مشقت های آن بی خبرند یاد بگیریم با هم نوعان خود همدردی و کمک نمائیم .اگر افتاده یی را می بینیم و یا اگر بینوایی را می بینیم که محتاج به یک لباس است تا بدنش را از سرمای زمستان محفوظ بدارد و یا اگر مادری را می بینیم که برای سیر کردن شکم گرسنه ی فرزندش دست خود راپیش هر کسی دراز می کند و یا اگر مردی را می بینیم تا برای گرم نگه داشتن خانه ی زن وفرزند خود کاغذهای سطل آشغال کنار سرک را جمع می کند و یا اگر آن کودک 10 ساله یی که با دستهای برک خورده کارهای شاقه را انجام می دهد تا خواهر و مارد بیوه اش طعنه ی مردمان را نشنود...
ولی از طرفی ما بهترین و آرام ترین زندگی را برای خود رقم زده ایم به فکر فردا , فرداها و فردای فردایمان هستیم اما هموطنان مسلمان مان در چنین شرایط سختی با زندگی در افغانستان دست و پیجه نرم می کنند باید با ایشان کمک و مساعدت نمائیم و همدرد و غم خوار آنها باشیم این را باید بدانیم که همه ی ما زیر یک سقف آبی آسمانی هستیم و در پس آن آسمانها کسی هست که مارا به نظاره نشسته است .
شاید اینکه تو مرفع هستی و من در اوج ناداری همه یک آزمون اللهی باشد.
این قصه چه زیباست :
کودکی 5 ساله به مادرش گفت : مادر من امشب بالش و تخت نرم نمیخوایم چون میخوایم مه هم برای یک شب زیر سرم سنگ بانم و جایم هم کاغذ و کارتن باشه, میخوایم مثل او طفلی که روی سرک بر سر سنگ میخوابه مام هموتو باشم
خردسالی گفت:
مادرجان : مه کالایم بسیار است میشه د ای عید برایم کالا نخری و کالای عیدی امسالن را به به طفل همسایه بده چون نمیخوایم او هم مثل خواهرش به خاطر نداشتن لباس زیر خاک بره L او دوست مه است اگر او هم بمیره مه دیگر لباس نو و جدید نمیخوایم ....
گاهی اوقات باید زندگی را از دیدگاه یک کودک ببینم
زندگی را به خود سخت نگیریم تا همیشه بر وفق مرادمان باشد
زهرا نزهت