خاطرات

Posted on at


 


ما خانواده کوچکی استم من ،پدرم ،مادرم ،برادر و دو خواهرم. پدرم مرد مهربان و آرامیست .مادرم زن جدی و متفکر است .مادرم ما را بی اندازه دوست دارد ولی اگر از ما اشتباهی سر بزند بر خلاف پدرم بسیار عصبانی میشود. پدر و مادرم بسیار دوست دارند که ما با هم صمیمی باشیم و به درسهای خود کوشیش کنیم . مادرم میگوید من بخاطر آینده شما زحمت میکشم و شما نباید به این نکته بی توجه باشیم. مادرجان و پدر جانم بسیار اجتماعی بودند و دوستان زیاد داشتند و به خانه ما رفت وآمد میکردند



ولی یک روز همه چیز پایان یافت. خوب یادم است  که ماه میزان بود وقتی صبح از خواب بیدار شدیم همسایه ها با هم سر گوشی صحبت میکردند. در گذشته ها ما به شهر خود حوادث غیر مترقبه زیاد دیده بودیم همیشه بازی های کودکانه ما را انفجار های ترسناک بر هم میزد ولی باز هم به زودی همه چیز شکل عادی میگرفت و بازیهای ما از نو دنبال میشد. فردای آن روز از همسایه ها شنیدم که مکاتب ما تعطیل شده .



چند روز پس از تعطیل بی موقع مکاتب از مادرم پرسیدم به راستی ما دیگر مکتب نمیرویم؟ مادرم با مهربانی گفت تو حتماً مکتب میروی از این حرف مادرم چند روزی نگذشته بود که متوجه شدم پدرو مادرم در صحبتهایشان از سفر سخن میزدنند و مادرم روی مسله آینده و درس ما تاکید میکند. از مادرم  پرسیدم آیا ما به جای میرویم؟ مادرم گفت بلی پرسیدم کجا ؟ گفت به جاییکه شما بتوانید درس تان را ادامه بدهید. بالاخره آنروز فرا رسید. ما خانه کوچک ولی خوب خود را گذاشتیم و با وسایل کم شهر دوستداشتنی خویش را رها کردیم.



اکنون چند سال میشود که ما دیگر در شهر دلخواه خود نیستیم. ما اینجا در اتاق بسیار کوچکی زندگی میکنیم و والدین ما دیگر مصروفیتهای دلخواه خود را ندارند. مادرم میگوید شما نباید وطن و خانه تان را از یاد ببرید. یادتان باشد که وطن مادر است.مادرم گفت بچه هایم شما باید فقط درس بخوانیم و شجاع باشم و نباید امید به آینده را از دست دهیم.



 


 


 



About the author

160