تراژیدی گناه

Posted on at


هنوز وجدان بشریت بخاطر شرافت میلرزد و آتش گناه در میان شراره های هوس زبانه میکشد


...


نسترن بالاخره با صدائیکه از فرط خشم میلرزید نگاه التماس آمیزی به پدرش کرد و گفت:


(پدر! چرا اینقدر به من بی اعتنا هستید؟ من یگانه فرزند شما هستم، هنوز دو سال از مرگ مادرم جوانمرگم نمی گذرد،چرا وصایای او را فراموش کرده اید، مگر شما جوان نبوده اید شما از خواسته های جوانی بیخبر هستید نمیدانید درست بیست و چهار سال از عمر من میگذرد؟


اما گویی این همه سخنانیکه از عمق قلب یک دختر جوان برمیخاست دختریکه در عنفوان آرزوهایش قرار داشت، دختریکه میدید گل زیبایی او در مقابل خود خواهی پدرش پژمرده میشود دختریکه خود را در کنار پرتگاه هوس لغزان میدید با وصف اینکه چندین بار با بی اعتنایی عجیب پدرش مصادف شده بود باز هم حاضر شد در مقابل پدرش زانو بزند و اشک بریزد تا دیگر او را از این بی تکلیفی نجات بدهد، ولی مثل اینکه قلب پدرش از سنگ بود و یا اصلآ گوشش حرفهای نسترن را نشنیده بود بدون توجه به اشکهایش گفت:


 هنوز خیلی وقت است تو باید بنشینی و خدمت پدرت را بکنی، چه بالاخره یک روز یک مرد عفیف و پاکدامن پیدا خواهد شد که ترا برگزیند.


نسترن با ناآرامی نگاهی به پدرش کرد و در یک لحظه تصمیم گرفت، یک تصمیم وحشتناک...


سعید خان مردی بود چهل ساله، هنوز خیلی جوان بود که با یکی از دختران مامای خود ازدواج کرد و ثمر عشق آنها یک دختر زیبا و قشنگ بنام نسترن ببار آمد: پس از بیست و پنج سال زناشویی خانمش در گذشت، سعید خان تا این وقت مرد کاملآ سر به راهی بود منتها به علت سرد مزاجی خانمش همواره رنج میبرد اما وفا و محبت زنش با وصف محرومیت شدید جنسی بازهم او را باوی موقتآ تسکین میبخشید.


وضع زندگی شرافتمندانه او با مرگ همسرش کاملآ برهم پاشید، زیرا وقتی خود را آزاد و نیرومند یافت، همه محرومیت های گذشته بصورت هوس شدید در او تبارز نمود. چون ثروت و مقام کافی داشت کم کم وسایل تحریک او نیز فراهم شد و بدون اینکه مقاوتی نشان بدهد به پرتگاه گناه لغزید، احساس کرد به دنیای کاملآ تازه پای نهاده، دنیاییکه یک تکه آتش است و هوس، بعضی از آنهاییکه در دنیای گذشته او با قیافه های معصومانه و متظاهر نمایان میشدند، اکنون در میان امواج گناه میلولیدند با همه نفرت و وحشتی که از خود نشان میداد چشم بسته خودش هم در میان گرداب افتاد


.


قلب او همواره در هر جایی در چنگ زنان فشرده میشد تا جائیکه همه چیز را از یاد برد حتی دختر جوان و زیبای خود نسترن را. مگر با وصف اینکه خودش درغرقاب گناه میلغزید بازهم نسبت با دیگران سخت نفرت داشت. ازینرو به همه جوانان بد بین شد  و تصمیم گرفت دخترش را به یک مرد شرافتمند و عفیفی (البته به عقیده خودش) بدهد. اما این موجود در محیط و دنیای خودش غیر ممکن بود...


فریده هر  روز زیباتر و شادابتر میشد، خواستگاران متشخص و دلخواهش بوی روی آوردند اما سعیدخان با نفرت همه را جواب گفت و به اشکها و التماس های دخترش هم کمتر توجهی نمیکرد


.


روز ها گذشت و نسترن با کشمکش عجیبی دست به گریبان بود تا بالاخره روهش خسته شد و برای اخرین بار به پدرش رجوع کرد .


سعید خان گرفتار گروه بی بند و بار شده وبود. توسط آنان با بعضی از زنان هرجایی که در هر اجتماع به علت بی تربیتی ومیکرد دیگر عوامل به خود فروشی میپرداختند آشنا شده و رفته رفته همچنان باین عمل فرو رفت که لذت و خوشبختی خودرا جز با تسکین پناه به دامن این گروه هرزه نمیتوانست درک کند، شراره های هوس اعصاب و شرائین اورا تهدید میکرد همواره میکوشید تا زیباترین و جوانترین زنان را بیابد و ساعتی در غفلت و بیخودی بگذراند یک روز غایبانه با زن جوانی که تازه به این محیط درد انگیز قدم گذاشته بود او را آشنا ساختند عاقبت از مصرف مقدار گزاف پول توانست وسایل ملاقات خود را فراهم سازد.


لحظات حساس فرارسید. او در اطاقی که قبلآ برای این کار ها آماده بود، بیتابانه به عکس های برهنه هوس انگیز در و دیوار میدید و مضطربانه انتظار میکشید.


او نمیدانست چرا اینطور ایندفعه دلش فرو میریزد و بدنش میلرزد صدای سنگین قدمهای زن گناه آلود نزدیک میشد، یک بار دروازه گشوده شد و همینکه هیکل زیبای زن جوان در مقابلش قرار گرفت فریاد و حشتناکی کشید.


نسترن !!! توهستی؟؟ و بعد فریاد خفیفی از لبان مرتعش زن شنیده شد:


پدر !!! تو ؟ در اینجا ؟؟؟؟



About the author

160