لحظه ی ژورنالیستی

Posted on at


 

یک روز ابری بود و همه در صنف مصروف حل نمودن سوالهای مضمون ریاضی بودیم ، استاد با بسیار حوصله گی تدریس می نمود و ما هم آرام و بی سرو صدا نشسته بودیم که ناگهان یک صدای نهایت وحشتناک تمام ساحه ای مکتب را تکان داد همه با صدای بلند چیغ زدیم و سر های مان را در زیر میز گرفتیم اما با شنیدن همان صدا به بار دوم  استاد  با صدای بلند گفت :( دخترها زود زود از صنف خارج شوین)  ،فکر می کردیم که شاید انتحاری شده است و دیگر توان حرکت را نداشتیم ، در حالیکه همه سرو صدا داشتیم از صنف خارج شدیم و خود را به صحن مکتب رساندیم .

با دیدن آن صحنه بسیار ورخطا شدیم ، پرده فروشی نزدیک مکتب مان آتش گرفته بود و دود آن تمام ساحه ای مکتب را با خود آلوده ساخته بود و تمام درب های ورودی مکتب هم بسته بودند چون امکان بیرون رفتن از مکتب نبود ، به طرف هر کس که نگاه می کردم حالت های عجیبی را در چهره هایشان می دیدم و اما از خود خبر نداشتم تمام استادان ما را به آرامش فرا می خواندن اما کو گوش شنوا!

همه دماغ های خود را بسته بودیم و تعداد زیادی خود را از دیوار مکتب که آنقدر بلند نبود توسط چوکی ها  به آن طرف دیوار می انداختند من هم می خواستم خود را نجات دهم ، خود را نزدیک دیوار رساندم  در همین وقت در یک گوشه ای از مکتب چشمم به دو خواهر کوچک که تازه هر دوصنف هفت شده بودند افتاد ،ساره به زمین افتاده بود و سارا بالای سرش زار زار گریه داشت با دیدن آنها بسیار ورخطا شدم ، سارا با صدای بلند کمک می خواست اما هر کس به فکر نجات خود بود و هیچ کس نزدیک شان نمی شد دلم به حال شان سوخت و با عجله آنجا رفتم و ساره را در آغوش گرفتم در حالی که کار بسیار مشکل هم بود چون سرم گیچ بود و هیچ ایستاد شده نمی توانستم اما به کمک سارا او را به نزدیک دیوار و سپس آن طرف دیوارانتقال دادیم  .

اما دیگر توان حرکت کردن را نداشتیم در پشت دیوار برای چند دقیقه نشستیم اما وضعیت ساره خوب نبود به همین خاطر به کمک همسایه های نزدیک مکتب یک تکسی گرفتیم و ساره را به خانه ی شان رساندیم چون خانه ای آنها آنقدر  دور نبود، مادر ساره در حالی که گریه می کرد  بخاطر کمک کردن به دخترانش از  من تشکری کرد و برایم آب داد وقتی دیدم ساره به هوش آمده است زود به طرف خانه حرکت کردم چون می دانستم که مادرم به خاطر پیدا کردن من حتمی به پشت مکتب رفته است وقتی خانه رسیدم مادرم در خانه نبود به کمک دیگران کمی حالتم تغیر کرد و چند لحظه بعد مادرم را بالای سرم دیدم و با اینکه  دلم زیاد گرفته شده بود خود را در آغوش مادرم انداختم وچند لحظه  گریه کردم تا اینکه حالتم بعد از چند دقیقه به طور کامل تغیر کرد و آرام شدم .



About the author

marzia200haidari

Marzia haidari one of the womensannex writer Kabul Afghanistan

Subscribe 0
160