عشق خیالی

Posted on at


رویا دختر شاداب وپر انرژی ودر درسهای خود بسیار موفق بود. او اول نمره صنف خود شده بود وپدرش برای اینکه رویا را تشویق کند یک کامپیوتر برایش خرید، ورویا اکثر اوقات فراغتش را به همراه دوست خود که مرجان نام داشت وهمصنفی اش بود با چت کردن در رایانه سپری میشد.

 

روزی که مشغول چت کردن در رایانه بود پیامی ازیک ناشناس در یافت کرد ، واو خودش را فرید معرفی کرد؛ ورویا بلافاصله جوابش را داد، بله آشنایی او بافرید در رایانه وسیله چت ازهمان لحظه آغاز شد.

 

حدود یک ماه ازدوستی انترنتی او میگذشت  که یکروز پیامی از فرید دریافت کرد. او به رویا پیشنهاد داد که در یکی از هوتل های شهر با همدیگر ملاقات کنند، رویا تعجب کرد وترس تمام، وباشوق اشتیاق درچشمانش بر او غلبه کرده بود، ولی بلافاصله کامپیوتر را خاموش کرد وبروی تخت خواب کرد، وغرق در فکر شد تا درخواب رفت،

 

 

وقتی که ازخواب بیدار شدتصمیم گرفت این مطلب را به مادرش بگوید.

اما نمی فهمید که چیطور ؟

چون رویا روابط صمیمانه همراه پدرومادر وخواهرش نداشت، بخاطر اینکه خانه شان خیلی قانون مند بود،

 

وبیان اینگونه مسایل اورا ازتربیت خانوادگی آنها بود......

 

وسپس با دوستش که مرجان نام داشت مشوره گرفت وصحبت کرد بامرجان،

ومرجان رویا را به این گپها تشویق کرد که به دیدن فرید برودشاید که همین مسّله سرآغاز ازدواج شان شود.......

وبعد ازچند روز رویا دریکی ازهوتل های زیبای شهر با فرید ملاقات کرد.

 

جوان قد بلند باچشم وابروی سیاه وبسیار خوش اخلاق بود.

رویا که تا بحال با هیچ بچه که ندیده وگپ نزده بود بسیار دستپاچه شده بود وفرید هم خوب متوجه شده بود، وخطاب به رویا گفت:

 

راستی راجع به ملاقات ما که چیزی به پدرومادرت نگفتی ؟

 رویا مِن مِن کردو گفت:

نه مگه باید آنها مطلع میشدند؟فرید فورا جواب داد نه فعلا احتیاجی نیست، انشاالله بعد ازچند بار  دیدن و آشنایی زیاد تر همراه فامیل خدمت تان میاییم.

وبعد ازخوردن آب میوه از آنجا خارج شدند. وفرید خودرا انجینیر معرفی کرد! وگفت : حدود 5 سال میشودکه در آلمان درس میخواند

وبه خاطر خدمت به وطن آمده است. وپدرومادرش فعلا درخارج ازکشور هستند.

ودر آینده نزدیک وبا پیدا شدن کار برای من در افغانستان خواهند آمد. بعد ازگذشت یک ساعت رویا به ساعت خود نگااه کرد وگفت: باید بروم پدرومادرم چشم به راه من هستند.

 

فرید گفت: تا خانه خودم میرسانمت، رویا گفت : نه لازم نیست، خودم میروم اما با اصرار فرید قبول کرد. وبه طرف موتر رفتند، او به طرف یک موتر بسیار شیک ومدل جدید رفت ودروازه موتر را برای رویا باز کرد. رویا دهنش باز مانده بود وبدون هیچ گپی وگفتی سوار موتر شد. نزدیک های خانه رویا گفت: بسیار خوب ازاینجا پیاده میروم، اما فرید قبول نکرد؛ وتا پیش دروازه رویا را رساند  وخداحافظی کرد.

 

 

بعد ازرفتن فرید رویا به طرف خانه حرکت کرد، اما هنوز به خانه نرسیده بود که تفکرش تغیر کرد ! وبه طرف خانه مرجان که دوستش بود رفت!

 

 

ادامه دارد.....

نویسنده نازنین مهریار
 

 



About the author

160