ادامه داستان عشق خیالی

Posted on at


وبه برای مرجان ملاقات خود را با فرید گفت که مرجان  تو نمیفهمی که چیقدر جوان خوش تیپ خوش لباس چهارشانه وبا ادب بود ، واز موترش که هیچ نگو مرجان ازتعریف کردن روا درباره فرید خندیدو گفت: بازم بگو دوست خوب برایت نیستم اگر تشویق من نمیبود تو که جرات نداشتی او را ببینی وهمرایش گپ بزنی

 

.........

ازدیدن های رویا وفرد چند هفته گذشت"

 

ودراین زمان هربار فرید بادادن تحفه های بسیار گران قیمت از رویا قدر دانی میکرد. رویا کاملا عاشق فرید شده بود، اما چندبار تصمیم گرفت که موضوع را به پدرو مادر حتی خواهرش بگوید ، اما نمیتوانست وصرف نظر میکرد.

 

 

یک روز که پدرو مادر رویا برای مسافرت به یکی ازولایت دیگر رفته بودن ورویا به بهانهء درس خواندن به خانه مانده بود، ناگهان صدای گوشی مبایلش بلند شد باعجله گوشی را دید ولبخند زد که فرید بود!

باکمی مکس جواب داد

:

فرید بعد ازاحوال پرسی با رویا وگپ های که دل سنگ را هم به رحم میاورد گفت:

کجای عزیزم؟

رویا گفت : خانه هستم وبه خاطریکه پدرومادرم به سفر رفته اند، اما به خاطر درس هایم نتوانستم بروم.....

فرید گفت اف! چیقدر بد!

رویا گفت چرا چیشده؟ فرید درجواب گفت: به خاطریکه مادرجان ازآلمان آمده ومیخواستم خانه تان بیاییم..

رویا دستپاچه شدو گفت:چرا خبر ندادین؟

 گفت: مشکیلی نیست حداقل مادر جان میتواند عروس شان را ببینه یانه؟

رویا مِن مِن کردو گفت: حالا که کسی ............ خانه نیست

فرید گفت اجازه میدی یانه؟

رویا گفت خیره من میایم فقط جایش را برایم بگو.

فرید گفت: لازم نیست که جای بروی بخاطریکه ما پشت دروازه خانه  تان هستیم.

رویا تعجب کرد وبطرف پنجره رفت پرده را یک طرف زد: بله موتر مدل جدید فرید روبروی خانه انها ایستاده بود

وفرید بیرون ازموتر قدم میزد. ووقتی که رویارا دید به طرفش اشاره کردرویا با بسیار عجله تلیفون را قطع کردوشروع کرد به جمع کردن خانه سپس به طرف اطاق خود رفت وپیراهنی را که پدرش در آخرین سفر خود ازدوبی  آورده بودپوشید ودستی به سروصورت خود کشیدوبه طرف آشپزخانه رفت که صدای ذنگ دروازه به صدا درآمد وبا عجله به طرف دروازه رفت دروازه را باز کرد فرید بودوبا یک دسته گُل کلان وبسیار زیبا دردست داشت ویک زن میان سال وخوش لباس درکنار وی ایستاده بود.

 

ورویا برایشان گفت: بفرمایید داخل!!

صبح روز بعد تاکسی پدرو مادر رویا روبروی دروازه خانه توقف کرد

پدرومادر رویا ازتاکسی بیرون شدند وموتر وان چند ساک وبکس را ازصندوق پیاده کرد

ومادر روی ا ذنگ دروازه را زد ولی ازرویا خبری نشد پدر گفت :

 

شاید به خانه نباشدویاهم خواب باشدوهمراه کلیدی که درجیب داشت دروازه را باز کرد..

 

ومادر دروازه دهلیز را باز کرد وپدر مشغول انتقال ساک ها بود که باصدای جیغ مادر ترسید وبه طرف داخل خانه دوید:

غیر قابل تصور بود تمام خانه بهم ریخته بود فکر میکردی زلزله شده.

 

 

پدر ومادر شروع کرد به ناله وزاری که رویا را صدا میکردند. رویا ، رویا ، بعد ازکمی جستجو رویا را در اطاق خودش یافتند دیدن که دست وپایش بسته وروی زمین افتاده بود.

 

بله رویا وخانواده اش دردام باند سارقان حرفه ء گرفتار شده بودندبعد ازانتقال او به شفاخانه وبد ازچند روز بستری شدن حالش نسبتا خوب شده بود، اما بعد ازان رویا ازمریضی بسیار شدیدی رنج میبرد وبعد ازشکایت به امور جنایی وپولیس مِلی مشخص شد که سارقان حدود500000 افغانی روپیه پول نقد، زیور آلات ،واسباب خانه را به سرقد برده بودن ورویا شانس آورده بودکه به او آسیبی نرسانده بودند

پس باید متوجه شد که گول همچین اشخاصی را نباید خورد

برای دیدن قسمت اول به این لینک ذیل مراجعه کنید:

http://www.filmannex.com/blogs/91354/91354

                                                               ومن الله توفیق

 

نویسنده :نازنین مهریار



About the author

160