فیلمنامه جلوه

Posted on at


صحنه اول       زمان:روز         مکان:داخلی   محل:شفاخانه


تصویر دروازه شفاخانه را باز میکند  و داخل میشود نرس که در راهروی شفاخانه است به او میگوید.


نرس:لطف نموده به اطاق جراحی بروید یک مریض برای جراحی داریم.  داکتر:تشکر حالا میروم.


داکتر حامد دروازه را بازکرده و داخل اطاق جراحی میشود.


صحنه دوم       زمان:روز         مکان:داخلی   محل: شفاخانه


در اطاق جراحی دو داکتر مرد ویک دستیار خانم است وی داکتر حامد دستیار خانم را تا حالا ندیده است که توجه حامد را به خود جلب کرده است.            دستیار خانم:آقای داکتر مریض اماده است شروع کنیم؟  داکترحامد:بلی بلی شروع کنیم.  بعد از شروع کردن جراحی به علت کم خونی که مریض داشت وفات کرد چون داکتر حامد خیلی زیاد از مرده میترسید بالایش ضعف می آید.            داکترمرد:آقای داکتر آقای داکتر خوب است.


دستیار زن:زود باشید آقای داکتر را از اتاق بیرون کنید من جای جراحی را میدوزم.


صحنه3                        زمان:روز         مکان:خارجی  محل:شفاخانه


در حویلی شفاخانه داکتر حامد دستیار خانم را میبیند و میرود و پهلویش می نشیند.


داکتر حامد:سلام تشکر از اینکه دیروز کار من را انجام دادید.  دستیار زن:وظیفه من بود باید میکردم.    داکترحامد:راستی اسمتان چیست؟ اسم من حامد است.


دستیار زن:اسم من سحر است.  داکتر حامد:من از مرده آنقدر میترسم که وقتی مرده می بینم بالایم ضعف می آید بعضی وقتا ها فکر میکنم که من نسبت که از وظیفه ام دارم اصلا نمیتوانم پیشرفتی در زمینه کارم داشته باشم.


سحر:نه این قسم هم نیست باید در هر کاری ما سعی و تلاش خود را بکنیم تا موفق شویم.


چهار روز بعد


صحنه 4                       زمان:روز         مکان:خارجی  محل:شفاخانه


بعد از چند روز که داکتر حامد و سحر با هم در شفاخانه حرف میزدند یک روز بعد از ختم کار حامد با سحر به روی چوکی که در حویلی شفاخانه است می نشیند و با هم حرفی می زنند و بعد از کمی صحبت حامد به سحر میگوید.


حامد:بیاید من شما را میرسانم.    سحر:نه نمیتوانم مزاحم کسی بشم.  حامد:نه اصلا مزاحم نیستید                  سحر:تشکر، بریم.  بعد وقتی به خانه سحر می رسند از موتر پیاده میشوند.


سحر:تشکر        بعد از تشکر کردن سحر به خانه خود میرود اما حامد ایستاد است حامد می بیند که یک پسر عصبانی به طرف او میاد و میگوید.


مرد عصبانی:تو اینجا چی کار میکنی                  حامد:ببخشید شما.


مردعصبانی:من نامزد او دختری ام که شما به طرفش نگاه میکنید.


حامد با دل شکسته از آنجا میرود.


صحنه 5                       زمان:روز         مکان:خارجی  محل:شفاخانه


روز بعد حامد سحر را در حویلی شفاخانه می بیند و میگوید:


حامد:دیروز که تو را رساندم یک پسر عصبانی که میگفت تو نامزدش هستی با من جر و بحث کرد، آیا راست میگفت؟                        سحر:نه اصلا من از او خوشم نمی اید اما او مرا دوست دارد. او پسر کاکایم است و برای همین او این حرف را میزند.


حامد از بس که خوشحال شد فورا به او پیشنهاد ازدواج داد و میگوید:  حامد:پس اگر اینطور نیست با من ازدواج میکنی؟  سحر:من نمیتوانم با تو از دواج کنم و از طرفی دیگر پسر کاکایم ترا میکشد.


صحنه6                        زمان:شب        مکان:داخلی   محل:خانه سحر


وقتی شب سحر به خانه به مادر خود ماجرا را تعریف میکند پدرش میگوید.   پدر سحر:تو نباید با او ازدواج کنی چون پسر کاکایت او را میکشد.  سحر:من هم این حرف را برای او گفتم اما قبول نکرد، پس من باید به او کاری کنم که انجام دهد اصلا قادر به انجامش نباشد.    پدرسحر:مثلا چه کاری؟


سحر:برایش میگویم تا هفت مرده را غسل ندهد با او ازدواج نکنم.  پدرسحر:شاید انجامش داد.          سحر:نه اصلا او نمیتواند این وظیفه را انجام دهد و پشت مرا رها میکند او آنقدر از مرده میترسد که حتی به طرفش نگاه کرده نمیتواند.


صحنه 7                       زمان:روز         مکان:خارجی              محل:شفاخانه


صبح آنروز سحر حامد را در صحن شفاخانه می بیند و برایش میگوید که باید او را هفت مرده را غسل دهد تا بتواند با او ازدواج کند حامد، چیزی نمیگوید و میرود.


صحنه 7                       زمان:روز         مکان:خارجی              محل:خانه دوست قدیمی پری


بعد حامد از پیش سحر رفت پیش دوست قدیمی پدرش رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. وی برایش یک آدرس داد وقتی حامد آدرس را دنبال کرد به یک قریه دور افتاده رسید و بایک پیرمرد ملاقات کرد.


صفحه 9                       زمان:روز         مکان:خارجی  محل:پارک


بعد از هفت ماه حامد پس به شهرش بر میگردد و به سحر زنگ میزند برایش آدرس داد و گفت به این آدرس بیا بعد از چند دقیقه می آید و حامد را می بیند و میگوید.


سحر:میدونستم، که نمیتونی!        حامد:اما تونستم.   سحر:دروغ میگویی     حامد:به خدا قسم من هفت مرده را غسل دادم خودت میگفتی که باید در هر کاری تلاش کنم تا تلاش نباشد موفقیت نیست.


حامد و سحر حرف زدن هستن که پسر کاکای سحر آن را می بیند و میرود پیششان.


پسر کاکای سحر:من برایت نگفتم که دیگر نباید این دختر را ببینی.


حامد:من چرا نمیتوانم نامزد آینده  خود را ببینم؟   پسر کاکای سحر:سحر این چی میگوید مکه ترا نبود تو با من ازدواج کنی.  سحر:نه اینطور نیست.  پسر کاکای سحر چاقو را از جیبش بیرون آورد حامد و سحر ار میکشد.



About the author

160