فیلمنامه انتهای بی کسی - قسمت اول

Posted on at



صحنه اول       محل: خانه هستی               زمان: صبح    مکان : داخلی


ساعت زنگ میزند و هستی از خواب میپرد با چشمانی خواب الود چهره معصومانه خمیازه میکشه از تخت خواب بلند میشه و در مقابل پنجره ایستاد میشه به باغچه صحن حیاط که گل های لاله و سبزه ها یک رنگ خاصی بخشیده نگاه میکند سر خود  را به دیوار تکیه میدهد که صدای خانواده اش که وارد اتاق میشوند به گوشش میرسد


«صدا»


همه- سالگری ات مبارک هستی عزیزم.


هستی- آه چه خبره


مادر- دختر گلم امروز 17 سال ات شد


هستی- پس قرار مروز میله برویم یادتان


است برایم وعده داده بودن که روز تولدم


تفریح میرویم


پدر- وقتی دخترم بخواهد حتماً میرویم 


صحنه دوم – محل سالون                زمان-9:30 صبح       مکان-داخلی


تمام اعضای خانواده خش بودند هستی انطرف و آنطرف میدید از خوشحالی چشمانش برق میزند مادر تمام وسایل میله را منظم کرد و دست سعید و ادریس برادران بزرگ هستی داد هستی با اینکه تبسم بر لب داشت با صدای بلند گفت:


«صدا»


هستی- مادر پدرم کجاست؟


مادر- به اطاق کارخود


هستی- پدرم به این روز هم مینویسد این منصفانه نیست


تمام زندگی اش مشکلات وطن شده


مادر- دخترم انیبار برای تو مینویسد.


صحنه سوم     محل: صحن حیاط                زمان: 10:00           مکان خارجی


سمیر تمام وسایل را به موتر جابه جا کرد پدر نیز از اطاق کار خود که در گوشه از حولی است بیرون آمد مادر نیز کیف خود را گرفت از خانه بیرون شد همه آماده رفتن بودن که هستی با حیرت و شگفت گفت:


«صد»


هستی- یک دقه یک دقه


ادریس- باز چی یادت رفته خواهرک


هستی- لاله ادریس دفتر خاطراتم را نگرفتم


ادریس- حالی خیر است یک روز با خود نبری


هستی- نمیشه با ید کتابچه ام همیش نزدم باشه.


هستی رفت و تمام خانواده منتظر او ایستاد بودند که دفعتا گروهی از افراد مسلحه آنها را معاصره میکنند رنگ از رخسارهمه پرید و دست و پایشان میلرزید نا امیدی چهره هایشان را پوشیده بود با صدای یأس گفت:


«صدا»


پدر- از ما چه میخواهد؟


فرد مسلحه- جان شما را


پدر- اما، ما، ما چه کردیم؟


فرد مسلح- خاموش باش پیش از نوشتن ..... سپردن


نوشته هایت این فکر را میکردی که چه میکنی.


تمام اعضای خانواده هستی را با گلوله از بین بردندو پا به فرار گذاشتند که از پنجره اطاق خود شاهد دیدن مرگ خانواده خود بود بی اراده فریاد کشیده کشیده آمد و میگفت:


«صدا»


هستی- مادر پدر مادر


صحنه چهارم   محل: شفاخانه           زمان:روز       مکان داخلی


هستی وقتی چشمان خود را باز میکند همان پیر زن را بالای سر خود میبیند با حسرت میگویدکه


«صدا»


هستی- من کجایم؟ 


پیر زن- شفاخانه


هستی- شفاخانه بخاطر چی؟


پیر زن- دخترم سه روز است که تو بیهوشی


هستی- یعنی پدر مادرم به واقعیت برای همیش


از کنارم رفتند آرزو داشتم که وقتی چشمانم


را باز میکنم کنارشان باشم و همه یک خواب بودکه من دیده بودم.


پیر زن ساکت شد و هستی با اینکه در بستر بود شروع به فریاد کشیدن کرد چند داکتر آمدند اما هیچ کس او را ارام کرده نمیتواند تا اینکه پس از لحظه صداش پایین امد و پیرزن اجازه بردن او را به خانه میگیرد.


صحنه پنجم     محل: بیرون شفاخانه   زمان: روز      مکان خارجی


هستی با پیرزن از شفاخانه بیرون میشود و به راه خانه حرکت میکند پاهایش تاب رفتن ندارند چهره اش کاملا پژمرده شده وقتی در مقابل دروازه خانه خود میرسد دستی به درب میکشد وداخل میشود.


صحنه ششم    صحن حیاط     زمان: روز      مکان خارجی


وقتی قدم خود را میگذارد چشمان خود را میبندد و  اشکهایش سرازیر میشود درجا خود ایستاد میشود و چهار طرف خود  را نگاه میکند در گشه اطاق کار پدرش در مقابلش موتر ادریس و در گوشه دیگر


کفترهای سمیر را میبیند حرکت میکند تا به دروازه سالون میرسد هستی در کنار دروازه خانه ایستاده است و جسدهای آغشته با خون را با ......نگاه میکرد باور کرده نمیتوانست و قدمهای خود را به آهسته گی بر میداشت تا اینکه در مقابل جسد مادر خود رسید دو زانو مینشیند و سر به آسمان بلند میکند فریاد میکشد مادر بغض تلخ گلویش را می فشرد لبانش ترکیده و  چشمانش همچو کاریز خشک بی آب گشته تمام ه همسایه ها رسیدند و پولیس نیز از راه آمد همه چشم به  جسدها میدوزند و پولیس پس از تحقیق و بررسی زیاد به کمک همسایه ها جسدها را به خانه میخواستند  انتقال بدهند مگر در بین هیچ کس نبود که نظری به


هستی بیاندازد هستی چوب و غمگین گوشه زانوها را  بغل کرده بود و سر به زانو نشسته بود پس از گذشت مدتی هر کس سراغ هستی می امد و یک گپ میزد


«صدا»


- زندگی سرت باشه


- خدا صبر بده


- جنت نصیب شان گردد.


هستی با شنیدن این حرفها اشکهایش سرازیر شد و  از جا بلند میشه و کنار جسدها که اولی پدر بعد مادر و به ترتیب ادریس و سمیر گذاشته شده اند ایستاد میشود پیر زنی از همسایه هایشان هستی را به آغوش میگیرد و میگوید:


«صدا»


پیرزن- دخترم پدر و مادر تو مردند صبر


داشته باش خدا بهشت زیر پایشان قرار دهد


صحنه هفتم     محل: داخل سالون       زمان: روز      مکان داخلی


در اولین نگاه کردن در داخل سالون زن خوش قد و ادایی را از پشت می بیند که تعدادی از زنهای همسایه


دور آن جمع اند هستی نزدیک آن میرود و دست به شانه آن میگذارد وقتی زن روی خود را میگرداند هستی بی درنگ خود را به آغوش آن رها میکند و با حسرت و گریه کنان میگوید:


«صدا»


هستی- عمه، عمه خانواده ام  را میخواهم


عمه- دخترم چوب باش من آمدم دیگر هرگز


از کنارت نمیروم وعده میدم که پس هالند نروم.


هستی که در دنیا ماتم و اندوه عمه خود را فراموش کرده بود با دیدن عمه خود نور ضعیفی در چهره آن  میدرخشید تعدادی از همسایه ها رفتند و آمدند تا اینکه شب فرا رسید هستی که در گوشه از سالون عکس خانواده خود را بغل کرده بود نشسته ود بر میخزد و می اید کنار عمه خود روی مبل مینشیند سر به زانوهای عمه میگذارد و عمه اش موهای هستی را دست میکشد تا اینکه خوابش میبرد و هستی در خواب می بیند.


صحنه هشتم –محل داخل باغ   زمان: صبح    وقت:   مکان خارجی


هستی در خواب می بیند که تمام خانواده لباس سفید بر تن کردند و داخل باغ سبزی ایستاده اند هستی با لبخندپیش شان میرود و میگوید.


«صدا»


هستی- شما آمدید؟


مادر- ماهمگی در کنار تو هستیم


هستی- یعنی دیگه نمیروید


مادر- این را بگیر


هستی- این چی است؟


مادر- قرآنکریم. 


که ناگهان از خواب بیدار میشود.


صحنه نهم      محل: داخل سالون       زمان: روز      مکان داخلی


وقتی بیدار میشود عرق از جیبش می تراود  نفس عمیقی میکشد و و از جا بلند میشود و سراغ میز کنار چمجره میرود از روی آن قرآنکریم را میگیرد و بوس میکند قرآنکریم را میگذارد و چهار اطراف خود را میبیند که کسی نیست و سالون کاملا منظم است قدری خاموش است که صدای  تیک تاک ساعت را می شنود به طرف دروازه سالون حرکت میکند تا اینکه به درب منزل میرسد.


صحنه دهم      محل: بیرون حولی      زمان:روز       مکان خارجی


وقتی بیرون میشود عمه خود را در مقابل باغچه که روی چوکی نشسته و غرق تفکر است می بیند نزدیک


آن میرود وقتی کنار چوکی عمه خود را ایستاد میشود عمه اش بی آنکه نگاهی به طرف آن کند میگوید:  


«صدا»


عمه- دخترم میخوابید هنوز وقت است


هستی- دیگر به چشمانم همانند اب خوابی هم نمانده.


عمه- میفهممم اما برای من هم سخت است باید صبر


کنیم من هم مثل تو حتی به خاک سپردنشان را ندیدم.


هستی- پدرم بی گناه بود برادرانم نوع زندگی کردن


آموخته بودند هنوز مادرم خیلی وقت دیگر به زندگی


کردن داشت حق شان این نبود من بی حضور آنها چه کنم.                                                             


عمه- تنها اشتباه پدرت این بود که اسم چند


وطن فروش را به روزنامه خود افشا کرد حیف برادرم


به این وطن حیف .


هستی-عمه پدرم وعده داده بود که کتاب گل لاله را


فقط برای تو مینویسم حتی اجازه ندادند کتاب را تمام کند


 میخواهم پیش پدرم بروم.


عمه- هستی صبر داشته باش بدان که زندگی تو هنوز


ادامه دارد.


صحنه یازدهم   محل: بیرون خانه                زمان: روز      مکان خارجی


هستی همرای عمه خود به تکسی می نشیند و چند دفتر رهنما میرود و بیرون میشود مانده گی میگوید


هستی_ عمه خانه برویم فردا با اجازهای دیگر را می بینم.


عمه- همین دفتر رهنما را هم می بینم بعد میرویم


اگر پیدا نشد .                                      


هستی- باشه عمه.


در حالیکه در کنار دفتر رهنما ایستاد بودند به دم دروازه آن رفتند و داخل شدند.


صحنه 12       محل: داخل دفتر رهنما  زمان: روز      مکان داخلی


وقتی داخل شدند رهنما خانه گفت: رهنما  بفرمایید بنشینید:هستی و عمه اش نشستند بعد از گذشت دقایقی عمه اش گفت:


«صدا»


عمه- مایک خانه کوچک اما زیبا میخواستیم    


رهنما- برای خریدن؟    عمه- بلی


رهنما- مایک خانه خوب داریم که موقعیت خیلی


 عالی  هم داریم اما؟


عمه- اما چی؟


رهنما- قیمت آن کمی بلند است


عمه- ما تا 15 لگ حاضریم.


رهنما- اگرچه قیمت آن بیشتر است اما به شما تخفیف


میدهیم.


عمه- تشکر، میشه برویم ببینیم.


رهنما- بلی حتماً


در این هنگام پولیس می اید به طرف عمه هستی نگاهی میورزد و میگوید:


«صدا»


سهیلا خانم- چه شده


پولیس- سهیلا خانم با تلاشهای زیاد قاتلهای برادرتان


پیدا کردیم فعلا به زندان به سر میبرند.


سهیلا خانم- حال که برادرم را نابود کردند آنها را


چه کنیم بازهم تشکر


پولیس- اگر کار خدمتی دیگر نباشد به اجازه شما ما


میرویم.


سهیلا خانم- نخیر زنده باشید.


با رفتن پولیس عمه اش به هستی میگوید


سهیلا- دخترم آماده شود که برویم


هستی- کجا؟


سهیلا-دنبال خانه میگردیم این خانه به زندگی کردن


دو نفر بسیار بزرگ است


هستی- مگر عمه خاطرات خانواده ام را چه قسم رها


کنم من یک شب را هم دو ر ازین خانه و ......کرده


نمیتوانم.


سهیلا- من هم به خوبی خودت میگم دخترم تا وقتی


این جا باشی هیچ وقت به زندگی عادی خود برگشت


کرده نمیتوانی.


هستی سکوت کرد رفت و آماده شد هر دو به راه فتادند و از خانه بیرون شدند.


صحنه 13       محل: بیرون دفتر       زمان: روز      مکان خارجی


بعد از چند قدم رفتن رهنما خانه هستی و عمه اش را در مقابل خانه ایستاد میکند هستی با دیدن خانه نگاه به عمه خود می اندازد و تبسم دروازه را باز میکند و هر سه داخل میروند


صحنه 14       محل: داخل خانه                  زمان: روز      مکان داخلی


وقتی هستی داخل خانه شد دهلیز متوسط با سه اطاق برابریک حمام همراه آشپزخانه دید خانه کاملا منظمی بود و خوش هردو آمد هستی روبه هستی خود کرد و گفت:        


هستی- عمه خانه زیباست اما قیمت آن زیاد است


عمه- میدانم دخترم اما کمی پول خودم دارم پس


-انداز پدرت را هم میگیرم و اگر باز هم نشد موتر


را به فروش میگذاریم حال که تو این خانه را خوش کردی حتما میگیریم  


هستی- ضرور نیست فقط سر پناه باشد به من کافیست


عمه- نی دخترم تو امانت برادرم هستی بخاطر راحت بودند هرکاری میکنم.


بعد از مدتی بیرون شدند                                              


صحنه 15       محل: بیرون خانه                زمان: روز      مکان خارجی


عمه اش همری خو هستی به بانک میروند و مقدار پول پس انداز را میگیرند و موتر را نیز عمه اش به فروش میرساند و پول را برابر مکند دفتر رهنما میرود کلید  همرای قواله میگیرد و خانه همرای هستی می اید.


صحنه16        محل: سالون    زمان: عصر    مکان داخلی


هستی از بیرون می اید و خود را روی مبل می اندازد عمه اش اشپز خانه میرود و دو گیلاس قوه آماده میکندهر دو با هم مینوشد بعد عمه اش میگه


«صدا»


عمه- برخیزد که وسایل ضروری را جمع کنیم که برویم .


هستی- آه عمه خیلی خسته شدم باشه فردا


عمه- نی دخترم امشب باید به خانه جدید  خود باشیم


هستی بر میخیزد و بطرف اطاق خود برای جمع کردن


وسایل میرود.


صحنه 17       محل: داخل اطاق        زمان: روز      مکان داخلی


هستی داخل اطاق میشود و کیف لباسهای خود را از زیر تخت خواب میگیرد و الماری لباسهای خود


را باز میکند و تمام لباسهای خود را میگذارد بعد جعبه الماری میز کنار تخت خواب خود را باز


میکند روی تخت می نشیند و آلبوم را از داخل آن میگیرد و قتی باز میکند عکشهای تمام خانواده خود


را می بیند اشک هایش سرازیر میشود و آلبوم را از داخل آن میگیرد وقتی باز میکند عکسهیا تمام خانواده خود را می بیند اشک هایش سرازیر میشود و آلبوم را بسته می کند سراغ کارتن برای گذاشتن اشیا میرود کارتن را از الماری لباس های خود میگیرد آلبوم ساعت زنگی، بعضی کتابها، گیلاس همرای


گودیگک کوچک خود میگیرد میگذارد که ناگهان چشمم به روی میز می افتد که دفتر خاطرات آن گذاشته است دفتا مرگ خانواده اش یادش می ایددفتر خاطرات آن گذاشته است دفتا مرگ خانواده اشیادش می اید  دفتر خاطرات خود را بر میدارد آروم زیر لب میگوید


«صدا»


هستی- کاش دنبال این کتابچه نمی آمد حال من هم پیش خانواده ام بودم


صحنه 18       محل: سالون    زمان: روز      مکان داخلی


سرزینه ها استاد میشود و با صدای بلند میگوید: 


هستی-عمه عمه من همه را جمع کردم


عمه- خوبست دخترم من موتر گرفتم که وسایل را


انتقال دهد تو بیا پایین با من در جابه جا کردن


اطاقهای برادران و پدر مادرت کمک کن وسایل تو


را راننده موتر میبرد


هستی- باشد آمدم.


هستی به آرامی از زمینه ها پایین میشود که عمه خود را داخل اطاق پدر و مادر خود می بیند داخل اطاق میشود که عمه اش میگوید


عمه – باید روی تمام اشیا تکه بیاندازیم تا خاک نگیرد.                                                              


هستی- بلی راست میگن


هستی گلویش عقده میکند از جعبه میز پدر خود ساعت آنرا میگیرد و به عمه خود میگوید


هستی- من این ساعت را برای همیش نزدم نگه میدارم.


همراه عمه خود تمام کارها را به پایان رساند و راننده موتر هم تمام وسایل را به آن خانه برد هستی کیف خود را از سالون که کنار پنجره بود میگیردکه چشمش به قرآنکریم که به خواب دیده بود می افتد قرآن شریف را نیز میگیرد در همین حالعمه اش با صدای بلند میگه                                 


عمه-هستی هستی زود باش شام شد


هستی- آمدم عمه جان.


عمه اش زودتر از هستی از سالون بیرون میشود هستی به آهستگی سوی درب سالون می اید وقت


به دم دروازه میرسد نگاه به پشت سر خود میکندو همه را می اندازد و با خود میگوید


 


هستی- خداحافظ خاطرات.


بیرون میشه و دروازه را می بندد.


صحنه 19       محل: بیرون    زمان: شام      مکان خارجی


هستی و عمه اش از خانه  بیرون میشوند همان پیرزنی که کنار دروازه خود ایستاد است می اید


در مقابل هستی او را به آغوش میکشد و میگوید


پیرزن- با از ما یاد بکن.


هستی- حتما بی بی جان میام


پیر زن- دخترم خد را فراموش نکن.


تاکسی میگیرد و هردو می نشینند.


صحنه 20       محل: داخل تاکسی       زمان: شام      مکان داخلی


هستی داخل تاکسی سر خود را به شیشه آن تکیه میدهد بیرون را نگاه میکند و چهر ه هایش کاملا نا امید و افسرده معلوم میشود عمه اش نگاهی به او می اندازد چون به درد آن پی می برد چیزی نمی گوید تا اینکه دم خانه میرسند و از تاکسی پایین میشوند.


صحنه 21       محل: خانه      زمان: شام      مکان داخلی


وقتی داخل خانه میشوند هستی با بی تفاوتی به همه جا نگاه میکند عمه اش چون میخواهدکه هستی دردش را کند برایش میگوید:


عمه- بیا که خانه را منظم کنیم


هستی- اما عمه شام شده.


عمه- گپ عمه خود را به  زمین می اندازد


هستی- خدا نکند.


تمام خانه را منظم کردند و نا وقت شب شد عمه غذا پخت و هر دو سر میزغذا خوری می نشینند و شروع به خوردن غذا میکنند. در وسط غذا خوردن هستند که عمه اش میگوید:


عمه- فردا من میرم تا جای را پیدا می کنم دوباره


بس معلم میخواهم بشوم توام مکتب خود برو 15


روز میشه که نرفتی.


هستی-عمه دیگه کا من از درس گذشته


عمه- نی دخترم باید بخوانی بخاطر آینده ات


هستی- باز حرف میزنیم.


صحنه 22       محل: اطاق هستی                زمان: صبح    مکان داخلی


هستی مثل همیش خمیازه میکشد و از خواب بیدار میشود و هر دو دست خود را به طرف بالا


کش میکند و بر میخیزد و از روی تخت خواب حمام میکند و از اطاق بیرون میشود.


صحنه 23       محل: دهلیز     زمان: روز      مکان داخلی


وقتی از اطاق بیرون میشود عمه خود را میبیند که آماده شده است از او میپرسه  :


هستی- کجا میری عمه؟


عمه- من با مدیر مکتبی که چند سال پیش معلم بودم


حرف زدم گفت بعضی کارها را از معارف خلاص


کن دوباره ترا به حیث استاد میگیریم توام برو مکتب


خود دوسال دیگر به تمام کردن مکتب است مانده


هستی-عمه بگذر هیچ حوصله برای درس خواندن نمانده.                                                             


روزها به همین عنوان گذشت از آمد نشان به خانه یک ماه سپری می کنند


صحنه  24      محل: خانه      زمان: شب      مکان داخلی


یک شب که هستی با عمه خود روی مبل نشسته بودند و تلویزیون نگاه میکردند عمه اش بر میخزند و برای آوردن قوه آشپرخانه میرود وقیت میخواهد قوه که روی میز مقابل مبل ها بگذارند سرش دور  میخورد و یک گیلاس چپه میشود هستی با عجله میگوید:       


هستی-عمه عمه چه شد


عمه-هیچ دخترم خوب 


هستی- نی شما خوب نیستن


عمه- نمیفهمم دخترم چند روز میشه گاه سرم به


شدت درد می اید.


هستی- فردا صبح وقت اول باهم داکتر میرویم


عمه- ضرور نیست حتما بخاطر سر و صدا مکتب شده


هستی- اما عمه؟


عمه-هستی جان فلم را نگاه کن


برای خواندن ادامه فیلمنامه لطفا در اینجا کلیک نمایید.



About the author

160