فیلمنامه ثریا

Posted on at




صحنه1:         محل: خانه ثریا                مکان: داخلی            زمان: روز


تصویر:


روزی ثریا از خواب بیدار شد و دید که که مادر او آماده گی رفتن


 به تفریح را می گیرند. ثریا احساس خوبی نداشت و می ترسید


به مادر خود به گوید.


      «صدا»                   


ثریا: مادر جان نمی شود امروز نرویم؟


مادر: چرا دخترم نمی خواهی بروی؟


ثریا که حالتش خوب نبود و نمی خواست بیشتر توضیح


بدهد گفت هیچی همین طوری گفتم. مادرش چیزی را


نه فهمید که چرا ثریا این حرف را گفت و هدفش چی بود.


صحنه2:             محل: کوچه       مکان: خارجی            زمان: روز


از خانه بیرون شدند  آخرین بکس را ثریا داخل موتر گذاشته


و رفتند. ثریا در بین راه بسیار اذیت بود ناراحتی اش به خوبی


فهمیده میشد. مادرش از او سوال کرد و ثریا جواب قانع کننده


یی برای مادرخود نمیداد.


«صدا»


مادر: ثریا جان خوب نیستی؟


مادر: ثریا جان چرا ناراحتی؟


بعد از مدتی به مکان تفریحی یعنی باغی رسیدند.


میله وتفریح خود را کردند و آماده ای رفتند شدند.


ثریا که از همه  جلوتر به موتر سوار شد باز هم


فکر مادر خود را مخشوش کرد.


صحنه3:        محل: سرک           مکان: خرجی           زمان: روز


نزدیک خانه شده بودند ثریا با خوشحالی به زیر لب خود


میخواست به گوید که هنوز کلمه به زبانش بود


 


«صدا»


ثریا: خدا را شکر به خیر گذشت


 


که موتر بزرگی به طرف آنها آمد و پدراو


نتوانست موتر را کنترل کند و یک حادثه


بسیار بزرگی و دلخراشی رخ داد


  ((نقطه عطف اول))


صحنه4:            محل: شفاخانه                  مکان: داخلی                 زمان: روز


بعد از بسیار ساعت ها ثریا چشم خود را در شفاخانه


باز کرده و صدایی آهسته آسته به گوش وی می رسید


او صدای نرسی بود که به داکتر می گفت: که از خانواده


ای که حادثه کرده بودند فقط یک دختر آنها نفس کشیده


و زنده است.


صحنه5:             محل: شفاخانه                 مکان: داخلی            زمان: روز


با شنیدن این حرف ثریا دو باره به کما می رود


وقتی به هوش آمد کسی نزدش نبود خواست از اطاق


بیرون شود اما وقتی بلند شد پس به زمین افتاد توان


بلند شدن را نداشت دوباره خواست امتحان کند به


زور وجبر بر خواست و از اطاق بیرون شد


خواست پدر و مادر خود را به بیند نرس او را


به اطاق سرد خانه رهنمائی کرد وقتی خواست


در را باز کند دلش آتش گرفته بود اشک ها از


چشمانش جاری شده بود دوباره روی خود را دور داد


و خواست برود اما داکتر که پشت سرش بود گفت برو


شاید برای یک دفعه هم آنهارا به بینی و داکتر دروازه


را باز کرد و او را داخل برد و پس خودش بیرون آمد.


 


صحنه6:         محل: جاده            مکان: خارجی             زمان:روز


چشمان داکتر به طرف دربود که ثریا بیرون می آید


 نزدیکی چند دقیقه اما ثریا بیرون نشد


صحنه7:       محل: داخل اطاق               مکان: داخلی               زمان: روز


داکتر داخل اطاق شد دید کسی نیست وتر خطا


شد و چهار طرف خود را میپالید چشمش به کلکین


که باز بود افتاد فهمید که ثریا فرار کرده و سپس به


داخل شفاخانه رفت اما فکرش بخ دنبال ثریا بود .


صحنه8:               محل: جاده ها                 مکان: خارجی       زمان: روز


ثریا با چشمان پر از اشک پا های لچ به هر طرف


می دوید و به زمین می خورد حاللتش از دیوانه ها


بدتر شده بود.


صحنه9:           محل: جاده ها        مکان: خارجی                       زمان: روز


ثریا وقتی از سرک تیر میشد اصلا متوجه موتر ها نبود


که مبا دا او را به زنند سرش به دری خورد ولی اصلا


مهم نبود که در خانه یی کیست وقتی داخل سرا شد جیغ زد


و گفت: کسی اینجانیست؟ هیچ صدای دیگری به جوابش


نیامد او داخل خانه شد از عکس و نشانه های که در داخل


خانه بود فهمیده میشد که خانه یی خوده شا است بعد از


فهمیدن دوباره جیغ بلند زد و گفت نه کسی در خانه نیست.


صحنه 10:            محل: خانه یی ثریا         مکان: داخلی        زمان: روز


ثریا شب را در خانه سپری کرد. صبح که شد به نزد خود گفت:


این خانه خلی است اما باید در حقیقت خالی باشد تمام وسایل


را به همسایه یا شاید به نمکی ها به نصف بیع فروخت


دیکر برای خود چیزی باقی نگذاشته بود.


صحنه11:            محل: خانه ثریا         مکان: داخلی          زمان:روز


حدود چند هفته را با پول های که داشت سپری کرد


به قصه لباس هایش نبود فقط گرسنگی خود را نمی توانست


تحمل کند. دیگر پولهایی که داشت تمام شده بود از برای


کار کردن به بیرون از خانه خارج شده بود و ده هر


دوکان می گفت:


«صدا»


ثریا: کاکا جان شاگرد لازم ندارید؟


دوکان دار: نه دخترم تا فعلا نه هر وقت لازم داشتم


نوشته میکنم و تو همان وقت میتوانی بیایی.


ثریا: تشکر خدا حافظ


ثریا: کاکا جان به کسی لازم ندارید که تشناب


های شرکت شمارا پاک کند.


مدیر شرکت: نخیر ما خود شاگرد ما خود ما


شاگرد هستیم شرکت به این بزرگی نمی توانیم


شاگرد بگیریم بلکل کار و بار نیست.


تصویر:


ثری هرچی تلاش کرد اما کاری برایش پیذا نشد.


نا امید به طرف خانه می آمد و از دم دوکان های


میوه فروشی و غیره دوکان ها میگذشت.


میوه های رنگارنک توجه ثریا را جلب می کرد.


وقتی از دم دوکانی میگدشت دید دوکان دار با


مشتری داخل دوکان مصروف است.


صحنه12:         محل: دم دوکان        مکان: خارجی         زمان: روز


تصویر:


یک دانه سیب را گرفت و و زود از آن جا فرار کرد.


دوزدی اش از یک سیب شروع شد او جند روز تکرار


به این کار خود ادامه میداد و دلیل دست نکشیدن از


این کار این بود که او هیچ وقت گیر نمی افتاد.


از دم هر دوکانی تیر میشد فرقی نمی کرد چه وسایلی


دارند چیزی بر میداشت و فرار می کرد.


صحنه13:       محل: خانه ثریا        مکان:  خرجی          زمان: روز


ثریا که خود را خیلی شجاع و قوی حس می کرد


دست به دزدی در خنه های مردم را بزند. نصف شب


از خانه بیرون شد و با اعتیاد به دم سرایی بالا شد.


صحنه14:          مخل: خانه همسایه                  مکان: خارجی       زمان:شب


با بسیار هوش وحواس داخل خانه شد تمام جاهایی که


میفهمید پالید اما چیزی نیافت آخرین روک که باید باز کند


ثریا فکر می کرد که احتمالا داخلش پول است اما وقتی


باز کرد در داخل روک چیزی نبود دفعه تن بیرن شد.


صحنه15:       محل: خانه همسایه     مکان: داخلی       زمان: شب


ثریا بسیار ترسیده بود یک نفر با بادست پر از پول به


طرفش می آید وقتی خوب چهره اش رادید ، فهمید که


همان داکتر است که داخل شفاخانه از پیشش فرار


کرده بود است.


صحنه16:        مخل: خانه همسایه        مکان: داخلی       زمان: شب


«صدا»


داکتر: سلام ثریا دنبال اینها آمدی؟


ثریا: لطفا دیگر نمی کنم بگذار که بروم.


داکتر: چرا؟ مگر تو دنبال این ها نیامدی


بگیر وباز برو.


ثریا: میفهمم که تو به پولیس زنگ می زنی به


همین خاطر به من میگوید پول هارا بگیر.


داکتر: نخیر من تو را خوب میشناسم تو دختری


نیستی که دزدی کنی.


ثریا: مگر چند سال است که همراه منی به


همان دوساعت که در شفاخانه مرا دیدی شناختی؟


داکتر: من فقط دوساعت همره تو نبودم از وقتی که


تو فرار کردی من به دنبالت هستم تمام کار های را


که کردی میدیدم اما امید نداشتم که تا به این جا میرسی.


 


صحنه17:         محل: شفاخانه       مکان: داخلی         زمان: روز


داکتر خواست به ثریا کمک کند و ثریا هم قبول کرد


او را برای تداوی کردن به شفاخانه برد و بعدا خواست


که ثریا تنها زنده گی نکند  بریش پیشنهاد ازداج داد.


«صدا»


ثریا جان تو دختری هستی که باید بهترین زندگی را


داشته باشی تو میتوانی زنده گی خود را خوب کنی.


ثریا: از وقتی که والدینم کشته شده اند دیگر من


کسی را ندارم کسانی را که میشناختم از دست دادم.


داکتر: تصمیم خود را بگیر میخواهی از این به


بعد خوش زنده گی کنی؟


ثریا: چطور باید چه کار کنم؟ که آرام باشم.


داکتر: همراه من ازدواج میکنی؟


ثریا:بلی داکتر صاحب. 



About the author

160