فیلمنامه حمیرا

Posted on at


صحنه:1 زمان: روز مکان: خارجی موقعيت: کوچه

وزش باد بھاری برگ وشاخ درختان را ميرقصاند،صدای شرشرجويبارو آب زلالی که که در جوی روان است،فرح بخش است،پرندگان از يک به سوی ديگردرپروازند. درپھلوی اينھمه شگفتی ھای طبيعت جنب وجوش اطفال در کوچه صحنه را زيبا وزيباترميکند. امين وفھيم ھم ازخانه ھايشان بيرون ميايند ودرکنار درخت نشسته ونظاره گرفوتبال ميشوند. صحنه:2ــ روزــ داخلی ــ منزل عھديه دخترک داخل اتاق ميشود،بالای تخت مينشيند

ــ پدر: عھديه،عھديه!

ــ پدر: باز کتاب در دست داری؟ ــ دختر: چرا پدر! ٱخر کتاب و سواد انسان

را از گمراھی نجات ميدھد.
ــ پدر: با 15 سال سن حرف ھايش را ببين.

حالا به من ياد ميدھد.
ــ دختر: پدر،اين افکار بيھوده تا به کی؟

اگر به فکر پيشرفت باشيم حتما خوشبخت خواھيم شد.

ــ پدر: بس! بسيار شد،کتاب را داخل الماری بگی بگذار وبرو ھمرای
مادرت کمک کن.

ــ پدر: عھديھھھه!

وکتابی که روی ميزکنار تختش ھست را برميدارد و ورق ميزند. گاه به خطوط کتاب

خيره ميشود و گاه آھی سرد از دل بيرون مياورد که ناگه صدای پدر بلند ميشود .

عھديه آنچنان غرق مطالعه است که اصلا متوجه صدای پدر نميشود،پدر بار دوم نيزاو را صداميزند، اما او ھمچنان ميخواند و ميخواند. پدر از جايش بلند

ميشود.

صحنه:3

پدربا عصبانيت و قدمھای لرزان به طرف اتاق دخترش ميرود.

صحنه:4

وقتی داخل اتاق ميشود با تحير به سوی دخترک نگاه ميکند وميبيند که کتابی در دست دارد.

صحنه :5

پدر با قھر و عصبانيت از اتاق بيرون ميشود،کفشھايش ھايش را ميپوشد.

صحنه: 6ــ روز ــ خارجی ــ صحن حويلی

يک نفس عميق ميکشد و روانه کارگاه ميشود.

صحنه:7

دخترک با چشمان پراشک و دلی شکسته کتاب راداخل الماری ميگذارد وازاتاق بيرون ميرود.

ــ مادر: بيا دخترم ھمرايم کمک کن که رختشويی زودترتمام شود که برای

شب آمادگی بگيريم،مھمان داريم.
ــ دختر:مھمان! کی را؟

ــ مادر:رفقای پدرت. ــ دختر:درست است. مادر شيرين مه.

دخترلباسھا را آبکش ميکند وبه طناب می ٱويزد. بعد طشت،پودروسبد راسرجايش ميگذارد.

صحنه:10

بعد داخل دھليزميشود تا ترتيبات مھمانی رابگيرد،الماری را بازميکند وبشقاب،قاشق وچنگال برداشته آنرا در گوشه دھليزميگذارد. صحنه: 11ــ خارجی ــ کارگاه عبدالله،کنارجاده عبدالله پدرعھديه،وقتی نزديک کارگاه ميشود مردی راميبيند بامويھای نيم سياه ونيم سفيد،متعجب به اونگاه ميکند.اندکی مکث ميکند. )فلش بک ــ گذشته( به خاطرمی آورد... صحنه: 12ــ داخلی که روزی درخانه تنھابود،يکباردروازه تک تک شد...

ــ عبدالله: سلام برادر،چطورھستی؟ ــ احمدٱغا: شکرخدا خوب ھستم.

ــ عبدالله: بفرما به خانه. ــ احمدآغا: سلامت باشی،برايت نذرٱوردم.

ــ عبدالله: زحمت کشيدی.خدا قبول کند.

ــ عبدالله: سلام،سلام چطورھستی؟ چطورازاين طرفھا؟

صحنه: 13 ــ خارجی ــ خانه عبدالله

او کی بود،کی بود گويان به سمت دروازه ميرود. وقتی در را بازميکند،ميبيند احمدٱغاِ ھمسايه با

بشقاب شيربرنج پشت دروازه ايستاده است...

صحنه:14

او لبخند زده ميرود تابه احمدآغا ميرسد.

صحنه:8

وارد دھليزميشود وسرپايی اش راميپوشد.

صحنه: 9ــ خارجی ــ روز ــ صحن حويلی

محکم اورا به آغوش ميکشد... ــ احمدآغا: الحمدالله. روزگاراست ميگذرد.آمدم جويای احوالت شوم.

ــ عبدالله: مه ھم خوب ھستم.چی تصادف نيکی،باش که دروازه را بازکنم تا گيلاس چای بنوشيم. 

صحنه:15- داخلی – دکان عبد الله

تصویر:

عبدالله و احمد و آغا داخل دوکان میشوند، عبدالله چوکی فلزی که در گوشه چپ میز بخاری گذاشته شده بر میدارد. بعد پیکنیک را روشن کرده و چایچوش را بالایش میگذارد و بر روی چوکی روبروی احمد مینیشیند.

صدا:

عبدالله: بفرما، بنشین.

احمد آغا: تشکر سلامت باشی.

عبدالله: خوب. چطورهستی؟زنده گی چطور میگذرد؟

احمد: نه خوب، نه بد. دفتر معاملات و همان گیر ودارد مشتریان.

اگر چه خسته کن شده اما شکر خدا که بیکار نیستم، خوب تو چطور هستی؟

عبدالله: خوب، میگذرد. ما هم شکر که از راهء حلال روزی پیدا میکنیم.

رامین جان حالی کجاست؟ چی کار میکنه؟

احمد: همین طرفها ، صنف 3 فاکلته شده شده وبه یکی از دفاتر مصروف کار است.

احمد یکبار متوجه ساعت دستی اش میشود.

احمد: میبخشی، باید بروم که با مشتری وعده گذاشتم.

عبدالله: چیزی گفته نمیتوانم. خیر ببینی که یادی از ما غریب ها کردی خدا پشت و

پناهت. راستی مه هم باید پشت سودا بروم.

عبدالله چای را نوشیده و کار گاه را بسته میکند و برای آماده گی مهمانی به خرید میرود.

صحنه:16 – داخلی – خانه

عهدیه به ساعت نگاه میکند                   عهدیه: مادر! ساعت 4 شده و پدر هنوز نیامده.

بلاخره پدر سودا را آورده بالای میز آشپز خانه میگذارد.

صحنه: 17 – شب

مهمان یک یک یک داخل خانه میشوند. پس از احوال پرسی رامین با پطنوس چای وارد میشود، مهمانان پس از صرف غذا و صحبتها اجازه رفتن میطلبند.

 

صحنه:18 – روز – اتاق

عهدیه چشمانش را باز میکند. از کلکین نگاهی به باغچه ، وسط صحن حویلی می اندازد.

صحنه: 19- دهلیز

دست و رویش را شسته سر سفره مینشیند. لحظاتی بعد وقتی متوجه ساعت میشود که 6:30 است.

صحنه: 20 - اتاق

پس از پوشیدن لباس مکتب بکسش را گرفته و آهسته از اتاق بیرون میشود.

صحنه:22 – صنف

عهدیه وارد صنف میشود و بالی چوکی طرف کلکین می نشند.            عهدیه: آه، خوب شد که پدر مرا ندید و گرنه چه میشد.

استاد وارد صنف میشود و پس از احوال پرسی و بر رسی درس گذشته به تمجید از عهدیه آغاز میکند.

استاد: عهدیه جان دختر خوب و لایق است هر روز درس آینده را آماده گی

میگرد و به سوالات درس گذشته پاسخ میدهد لطفا شما هم کوشش کنید تا موفق شوید.

صحنه: 23 – داخلی – کارگاه

عبد الله مصروف اره کردن است که جان آغا وارد میشود.

عبدالله: چطور هستی از این  طرفها.

احمد آغا: به همین نزدیک ها بودم خواستم تو را هم ببینم در ضمن

آمدم که در مورد یک مسئله با تو گپ بزنم.

عبد الله: خیریت ! بگو چه گپ شده؟

احمدآغا: پریشان نشو گپ خوشی است بخاطریکه به دفتر

کسی نیست خلاصه میگویم ، رامین چند وقت میشود من و

مادرش را دیوانه کرده که میخواهم عروسی بکنم، اگر خواست

خدا باشد میخواهم از دخترت خواستگاری بکنم.

عبدالله که این حرف را میشنود حیرت زده میشود(مونولوگ) باخود میگوید:

عبدالله: چی تصادفی برای اولین بار آرزویم به حقیقت پیوست ، هم

دخترم خوشبخت میشود و هم وجیبه من در مقابل دخترم ادا میشود

صحنه:24 – خانه

ساعت 10:45 است وقتی عهدیه می خواهد کفش هایش را بیرون کند از درون دهلیز صدای پدر به گوشش می رسد.

پدر: دیروز جان آغا همسایه قبلی ما راه دیدم از پسرش رامین

 پرسیدم ، گفت: صنف 3 فاکلته است و وظیفه داره و گپ جالب 

اینکه خودش رسما از عهدیه خواستگاری کرد. عهدیه ماهم که جوان

شده و وقت عروسی شدنش است، من فکر میکنم وصلت خوبیست. تو

یک بار با عهدیه گپ بزن.

مادر: عهدیه هنوز فرصت دارد. هنوز از زنده گی چیزی نفهمیده.

پدر : توهم مثل دخترت . نباید وقت را ضایع کنیم اینقسم بچه تحصیل

کرده باز در آمد آور هم است.

مادر: بچه تحصیل کرده... کاشکی به فکر تحصیل دخترت هم بودی.

پدر: دختر! دختر خو امانت مردم است و اگر تحصیل کرده باشد فایده

اش خوب به ما نیست چی فایده که به خانه باشه. بچه باید تحصیل کرده

باشد تا در آمد بیاره مقصد همرایش گپ بزنی.

عهدیه وقتی حرفهای پدر را میشنود چشمانش حلقه اشک میشود  و اشکش را پاک کرده داخل خانه میشود.

صحنه: 25- شب اتاق

عهدیه در گوشه اتاقش نشسته قهر در حالیکه قطرات اشک برروی دامنش میچکد( فلش بک): حرفهای پدر را بیاد میآورد.

همان طوریکه به تابلوی روی دیوار خیره شده یکبار متوجه میشود که مادرش در روبریش ایستاده است.

مادر: دخترم! نازنین مادر، چرا گریه میکنی؟

دختر:  هیچ، مادر حان از یک مضون نمره کم گرفتم.

مادر: خیر است فدای سرت شاید یک هفته دیگر بیشتر مکتب

نری. بدون از آن اگر پدرت خبر بشود وای بر حال من که چرا

دخترت را متکب ماندی. خوب میخواهم گپی برای تو بگویم. حان

آغا که یادت است پسرش رامین، پدرت را برای تو در نظر گرفته.

دختر:  مادر.... من هنوز چقدر سن دارم ، هم سن و سالهای من مکتب

میروند درس میخوانند و مثل اطفال بازی میکنند، من حتی اجازه مکتب

رفتن هم ندارم.

مادر: چی کنم دخترم ، همین حرفهارا برایش زدم اما کجاست احساسی که درک کند.

صحنه:27 – روز – داخلی – تالار

عهدیه و رامین کنار هم ایستاده و مهمان ها به آنها تبریک گفته و برایشان آرزوی موءفقیت و حوشبختی میکنند.

صحنه:27 – داخلی – روز- اتاق

عهدیه از پنجره صحن حویلی تماشا میکند که دختران خواهر شوهرش از یک طرف به طرف دیگر گشت میزنند و کتاب در دست دارند. (فلش بک) روزی را بخاطر می آورد که استاد در صنف او را ستایش میکرد.

 



About the author

160